یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

تخته نرد ...

من تقریبا به خیلی از موارد لهو و لعب اشراف جامع دارم ، البته روحیه بسیار بزرگوارم اجازه نمی دهد که از این اِشرافیت (!) در راه اَشرافیت استفاده بکنم و چون هیچگاه اهل رقابت و مسابقه نبوده ام ، همیشه برایم جنبه تفریح سالم داشت ... حالا هر چی که فکر می کنید بکنید ...

  

 

بازی تخته را هم از خیلی وقتها پیش ، با نگاه کردن به بازی کردن دوستان یاد گرفته بودم و در سالهای دور در خانه مجردی یکی از دوستان ، برای گذران وقتی که نمی خواست بگذرد (!) ساعت ها تخته بازی می کردیم و البته او مهارت بالایی در تخته داشت (!)  و من استقامت بالایی در موقع باخت (!) و چون از رو نمی رفتم برای همین خیلی زود روی دستش آمدم !! یک خاطره هم بگویم و بروم سر اصل مطلب :

 

در همان سالهای دور ... یک روز رفته بودم خانه-کارگاه همان دوستم که در شهرکی در اطراف تبریز اجاره کرده بود و داشتیم باهم تخته بازی می کردیم که یکی از دوستانش وارد شد ... تقریبا خانه نبود و حکم کاروانسرا را داشت و هر کس گرسنه اش می شد به آنجا می پیچید!! دوستم بلند شد تا سری به ناهار بزند و به آن دوستش گفت : " تو با این یک دست تخته بزن تا من بیایم !! " و رفت برای خرید ...


اتفاقا آن دوستش را خوب می شناختم و در شغل خودش اعجوبه ای بود !! در خانواده بزرگ و معتبری در زمینه فرش به دنیا آمده بود و بردن نام فامیلش کافیست تا قسم نخورم !! یکی از عموهایش در موزه فرش ایران فقط فرش های خاص می بافد که به مهمان های خاص هدیه می دهند ... فیلمی که در موزه فرش از او گرفته اند را در همان سالهای دور در کاست ویدئو دیده بودم !! خود این فرد هم بافنده فرش های خیلی خاص از چهره ها بود و همیشه تعدادی خانم برای سفارش از تبریز و تهران می آمدند به کارگاه فرش و رنگرزی اش (!) خودش کار رنگرزی را هم انجام می داد و شدیدا پول پارو می کرد ولی حیف که خرجش بسیار بالا بود !!؟؟ یک فرشی هم به سفارش من از درویش خان (!) بافته بود که به دستم نرسید و رفت دیوارآویز مغازه دوستم شد ...



یک هنر خاصی هم داشت و آن اینکه استاد تمام شطرنج بود و هر وقت در شهر مسابقه ای برای شطرنج بود می رفت و خیلی بی سر و صدا ( البته می گفت سکوت من در شطرنج ، بزرگترین فریاد من است ! ) مقام می اورد و برمی گشت ... یکبار هم در استانبول ترکیه ، در مسابقه ای شرکت کرده بود و بقول خودش ، مبلغی که از شرط بندی برده بود ، صد برابر جایزه ای بود که گرفته بود !! چون نه پرستیژ شطرنج داشت و نه قیافه اش نشان می داد!!

 

خلاصه اینکه حرفی که دوستم زده بود که یک دست با من بازی بکند ، یک جورایی به  او برخورده بود و با بی میلی تمام نشست برای بازی ... اتفاقا روزگار داشت با دست من از او انتقام می گرفت !! هر حرکتی کرد راهی به جایی نداشت جز اینکه مهره اش را می زدم و روی لبه تخته می گذاشتم ؛ بنده خدا مهره سیاه بازی می کرد !! دوستم وارد اتاق شد بدون اینکه تخته را نگاه بکند به او گفت  :" این شاید تخته را خوب بلد نباشد ولی برای خودش نانجیبی است !! " و وقتی به تخته نگاه کرد و دید چهار پنج تا از مهره ها درلبه تخته هستند پرسید : " چه خبر است !؟ " گفتم : " اینها کلاغ هستند که روی سیم چراغ برق نشسته اند!! " بازی تمام شد و بنده خدا پشت سر هم چند تا سیگار کشید و بالاخره نتوانست بنشیند و برای ناهار هم نماند و رفت ...

 

دو روز پیش از سر بیکار در بازار می گشتم ، البته برنامه بازار موبایل !! و چشمم به بازی تخته افتاد و هوس کردم نصب بکنم و دو روزی خوش باشم ... بد نبود و هر روز چند ساعتی مشغولم می کرد ... گذران اوقات فراغت خودش از مشکلات بزرگ جامعه امروزی است !! یکی از دلایل افزایش افسردگی در جوامع مرفه هم همین امر است !! کشور ما هم که در کنار فقر دامنگیرش ( که عمدتا فرهنگی و شعوری است !) از یک رفاه نجویده ای برخوردار است که افسردگی مزمن و حاد را باهم قاتی می کند !!!؟؟

 

دیشب با یکی داشتم بازی می کردم ؛ آنلاین ! طبق معمول که زیاد اهل چت نیستم (!؟) موقع شروع بازی برایش نوشتم : سلام ! ما این سلام را به دشمن هم می دهیم !! چه کند بینوا همین دارد !؟ بلافاصه نوشت : از همین اول بازی افتادی به التماس کردن !! دیدم حق دارد که به خودش مفتخر باشد ؛ من 500امتیاز داشتم و او بیش از 25000تا !! کاری نداشتم و یکی دو تا جفت آورد و هی شکلک می فرستاد و می نوشت که حالا چطوری !؟ داری چکار میکنی !؟ من هم یک زمانی مثل تو بودم !؟ و من داشتم کار خودم را می کردم و آرام نشسته بودم ... کمی بعد ورق برگشت و افتاد به هذیان گفتن و فحش دادن !!؟ و من باز چیزی نمی گفتم تا اینکه این حالت که در عکس می بینید پیش آمد !!

 


و تقریبا فلج شده بود و چیزی هم نمی توانست بگوید ... در نهایت هم با سرافکندگی تمام بازی را واگذار کرد ... سر آخر دوباره برایش نوشتم : " سلام ! " دیگر قاتی کرده بود و دری وری می گفت ... نوشتم بگویم : "حالا داری چکار می کنی ؟ " ذوق کرده بود که دارم باهاش چت میکنم !! گفت : "چکار می کنم !؟ " نوشتم : " حالا داری به روز تولدت فحش می دهی !؟ "

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سلام چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 11:19

مطلب خوبی بود
اسم لیلاج را شنیده ای ؟
میگن زندگی مثل بازی تخته نرد است هم مهارت می خواهد و هم شانس
معلومه شانس شما بهتر از مهارت شماست
برو برای خودرو ثبت نام کن حتما می بری

سلام
و از لیلاج داستانها می دانیم زیاد ...
کسی که شانس را دوست دارد باید بداند که این شانس برای رقیب هم هست ، پس باید دلگرم به شانس نباشد همان دلخوش بودن کافیست

نگین چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 15:20 http://www.parisima.blogfa.com

درود بر جناب دادو

من با این تخته نرد آی خاطره دارم، آآآآآآآآی خاطره دارم!

از زمانی که بچه بودم همیشه پدرم رو میدیدم که با دوستان و همکارانش که رفت و آمد خانوادگی داشتیم تخته بازی میکردن.

با نگاه کردن و دقّت به بازی اونا، بازی رو یاد گرفتم.اصطلاحات بازی رو هم بلد شدم. بعدها که بزرگ شدم با پدرم خیلی زیاد بازی کردم. همیشه میگفت تو فقط شانس میاری وگرنه که تاس اگر نیک نشیند همه کس نرّاد است

یا مثلا همون اول بازی من مهره سیاه انتخاب میکردم و با غرور میگفتم: بزرگان سیه مهره بازی کنند
پدرم میخندید و میگفت جوجه رو آخر پاییز میشمارن جانم ...

بعد ها خیلی با همسرم بازی کردیم ولی هیچوقت طعم و مزه بازی با پدرم رو نداشت. اون کل کل کردنها و جر زدن ها و رجز خوندن های من وقتی با پدرم بازی میکردیم یه حلاوت دیگه داشت ..

یه اخلاق دیگه هم دارم که وقتی طرف خونه هاشو بسته و منم کشته دارم، من بازم اصرار دارم سر نوبتم تاس بریزم، خونه های حریف بسته که بسته!! من حق دارم که سر نوبتم تاس بریزم!

روحش شاد آقای سهرابی، یکی از افسرها که تبریزی هم بود، همیشه با پدرم سر نون خامه ای بازی میکردن!(مثلاً) به پدرم میگفت حسام، سر چند کیلو خامه بزنیم؟ پدرم میگفت هشتاد کیلو!! ولی همه مون میدونستیم این فقط یه شوخیه وگرنه که هیچوقت بعد از بازی نون خامه ای ندیدیم!!!

چه خاطراتی برام زنده شد ..
کاش پدرم هنوز سوی چشماش برقرار بود بازم مینشستیم پدر دختری بازی میکردیم. دلم برای اون وقت های پدرم تنگ شد..

سلام
خدا حفظشان کند ، خاطرات عمر رفته هر چقدر پربارتر و زیادتر باشد ، خوب است ... من رفته بودم دیزین ، با دوستانم تلفنی حرف می زدم رفته بودند قبرس و باباشان خانه بود ، زنگ زدم و آمد پیش من مثلا مهمان ... بعد باهم رفتیم مسیر شمال و برگشتیم تبریز ... هم زیادی پولدار بود و هم اینکه نراد حرفه ای و دیگر اینکه فوق العاده اهل جر و تقلب ... نیمه شب دخترش به من زنگ زد تا حال باباش رو بپرسه گفتم فعلا تخته بازی می کنیم و حال نداره !! گفت تا وقتی که تو رو نبره محاله که بذاره بخوابی !! گفتم بحث برد و باخت نیست ، نمی ذارم تقلب بکنه ، حالش گرفته ست !!
حالا کی آن روزها تکرار بشود ...

نگین چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 15:21 http://www.parisima.blogfa.com

https://www.jigsawplanet.com/

این سایت پازل هم برای سرگرمی بد نیست ..

ممنون
سر می زنم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد