یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

سر صبحی !!

قبلاها وقتی بعد از ظهرها می خوابیدم ؛ خاصه بیش از یک ربع ( چون برای زیر یک ربع مغزم کنتور نمی انداخت و مشمول تخفیف بود !؟) ، همان شب دو برابر اندازه خواب بعد از ظهر را باید بیدار می ماندم و بعد می خوابیدم !؟

 

تا اینکه به این زمان رسیده ام و اگر بعد از ظهر بخوابم ؛ خاصه بیش از یک ربع ( هنوز آن تخفیف یکربع شامل است !؟) شب می توانم بخوابم ولی به همان اندازه و کمی زیاد و کم ، صبح زودتر بیدار می شوم !؟

 

کمی پای کامپیوترم بودم و در حال ارسال ایمیل و ... که چشمم به ساعت افتاد ، ۶/۵۵ دقیقه بود ، بلند شدم و لباس عوض کردم و رفتم برای خرید نان تازه ... یک مسیری را رفتم برای خرید نان سنگک که اتفاقا روز تعطیل شان بود و دوباره پیچیدم به سمت بربری !! چند نفری توی نوبت بودند و منهم چند دقیقه ای ایستادم و جناب نانوا بیشتر از زمانی که برای پخت یک تنور نان لازم بود برای کشیدن کارت ها وقت صرف می کرد !؟

 

نان را گرفتم ... یک پیامکی آمد و گوشی را نگاه کردم و دیدم ساعت ۶/۲۰ دقیقه است !؟!؟ تازه فهمیدم که از شدت سحرخیزی ۵/۵۵ را ۶/۵۵ خوانده بودم و بیخود عجله داشتم ... آرام آرام برگشتم و یادم آمد که دورزمانی قبل از این ، زمان پایین آمدن از قله سبلان ، من از همراهم ساعت پرسیدم و او مثلا گفت ۴/۳۰ ، و باید ساعت ۵ به کنار ماشین ها برمی گشتیم و چون مقید به رعایت زمان بودم (!؟) بنده خدا را بدوبدو دنبال خودم کشاندم ... کمی مانده به ماشین ها بود که دوباره ساعت پرسیدم و این بار گفت مثلا ۴ و بعد اضافه کرد که نوبت قبل اشتباه دیده بود !؟ خلاصه اینکه مسیر یک ساعته را در عرض یک ربع دوانده بودم ( طی کرده بودم !)  ، یادش بخیر ...

 

===


کله سحر خواب ناجوری می دیدم ، از آن خواب های دیرهضم که تا کله ظهر ، در مغز آدم رژه می رود !؟ یکی از دوستان را دیدم که تازه چهلم اش گذشته است ... یک جایی بودیم و صفی خرید یا گرفتن صبحانه بود ... او هم چند نفر قبلتر ایستاده بود ، نوبتش شد و خامه و عسل گرفت ولی انگار همه می دانستند که او خواهد مرد و حتی رفتار خودش هم نشان می داد که می داند در چند دقیقه بعد خواهد مرد !؟  ، با این حال داشت برای خانه صبحانه می برد !!؟

 

حس ناجوری بود این دانستن زمان مرگ !!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
یک زن دوشنبه 8 خرداد 1402 ساعت 11:19 http://radepayeman.blogsky.com

نگین جمعه 12 خرداد 1402 ساعت 23:33 http://www.parisima.blogfa.com

سلام

کلاً زنده باد بربری!

من یه زمانی فکر میکردم چه خوب میشد اگه آدم از زمان مرگش آگاه بود. این باعث میشد از باقیمونده زندگیش استفاده بهینه کنه. اما بعد فکر کردم چه خوب که نمیدونیم! وگرنه هر لحظه در انتظارش بودیم و عملاً زندگی نمیکردیم.

خواب عجیبی بوده ..روحشون شاد
من اینطور تعبیر میکنم که هنوز به فکر خانواده شون هستن ...

سلام
طعمی که تو داری ، سنگک نداره بربری !!
روح همه رفتگان شاد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد