یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

با نورا در شهر ...

از مزایای ماه مبارک یکی هم اینکه کلاس های دانشگاه بانو ، آنلاین شده بود و من یادم رفته بود که پنجشنبه ها ، نورا با من باید بماند ...

 

برای پنجشنبه ام چند تا سفارش داشتم و اصلا یادم نبود که از این پنجشنبه کلاس های بانو حضوری است ... چهارشنبه شب یهویی فهمیدم که پنجشنبه ام با نوراخانیم پُر است !!

 

دیروز حوالی ساعت نه بود که از خواب بیدار شد و آمد سراغم ، ابتدا سراغ مادرش را گرفت و بعد گفت :« برویم اتوبوس سوار بشیم و برویم بازار ؟» نقشه کشیده بودم که ببرم در یک محوطه آرام و باز ، اسکوترش را از پا دربیاورد !؟ گفتم :« فرقی ندارد ، هر کجا بخواهی می رویم ؟! »

 

چون باب میلش بود ، زود رفت لباس هایش را عوض کرد و آمد دنبال من که برویم ... زرنگ بود و می خواست اسکوترش را هم همراه ببریم ولی ممکن نبود ، برای همین راضی شد آن را در خانه بگذارد ...ما هم وقتی بچه بودیم با چند تا تخته پاره و سه تا بلبرینگ کهنه یک چیزی می ساختیم و هو مسما به " شار اراباسی ! " ( ارابه بلبرینگی ! ) خلاصه اینکه آمدیم تا ایستگاه BRT ، هنوز به ایستگاه نرسیده گفت من خسته شده ام ، مرا بغل کن !! گفتم : " می خواهی برگردیم خانه ، هنوز به خان اول (خوان) نرسیده ایم ، این جور باشه من تا آخر خان هفتم (خوان) باید تو را بغل بگیرم !؟ " خلاصه دید شوخی ندارم و راه افتاد ، ایستگاه خلوت بود و سوار شدیم و در ایستگاه بعدی یکی برایم صندلی خالی داد که بچه در بغل وسط اتوبوس نمانم !! شاعر می گوید : گاه زخمی که به پا داشته ام ، زیر و بم های زمین را به من آموخته است !! " درست است که متوجه وخامت ترمزهای اتوبوس می شوم ولی وقتی آدم بچه در بغل دارد و یا موردی که او را ناتوانتر می کند ، درک موضوع ، با توجه به آن فرق می کند !!

 

رفتیم تا ایستگاه میدان ساعت ... پیاده شدیم و راه افتادیم طرف میدان شهدا ... وسط راه گفت گرسنه هستم و منهم بلافاصله پیچیدم به یک ساندویچی و برایش یک فقره هات داگ گرفتم تا برای صبحانه بخورد !! البته دو سومش را من خوردم و همان یک سوم برایش کافی بود !! جلوی پله های اداره دارایی رفت پیش نمادهای عریضه نویس نشستو خواست ازش عکس بگیرم ...



بعد در ادامه رفتیم بازار کفش و سری به مغازه دوستم زدیم ... کمی آنجا بودیم و کلی کفش را امتحان کرد ولی حداقل یکی دو شماره ای بزرگ بودند !! و بعد رفتیم بازار فرش و مغازه دوست دیگرم ؛ آنجا هم کمی کارشناسی فرش کرد و چایی خورد و ...



بعد رفتیم خانه مادرم ، ناهار خوردیم و خوابید !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام جمعه 8 اردیبهشت 1402 ساعت 21:17

با درود
حسابی روز پنجشنبه وقتت پر بود
با دختر که غمخوار باباست حال کردید
عکس های قشنگی است
زمان بچگی ما هم از بلبرینگ استفاده می کردیم
یک فرمان اسقاطی ماشین را یک بلبرینگ وصل می کردیم روی یک تخته که انتهایش هم دو عدد چرخ بود و در یک محلی که سر پایینی بود از آن بالا پایین می آمدیم
یک بار هم در همان محل با بچه هایش دعوامون شد حسابی کتک خوردیم و کتک زدیم

سلام
قدیمها در کنار هر خریدی مقداری هم عشق و تلاش و التماس بود ، همان ها طعم داشته ها و زندگی را زیباتر می کرد ، حالا همه چیز مصنوعی شده و برای همین لذت ها طعم بیادماندنی ندارند !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد