یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خواب مغشوش !!

 

اینکه در این چند روز اخیر افکارم خیلی داغون هست ، حرفی نیست !؟ اینکه در این چند مدت گذشته درگیر اخبار متفاوت و ضد و نقیض و روی هم رفته ناگوار و ناجور هستیم هم ، حرفی نیست !؟ اینکه شب قورمه سبزی خورده بودم ؛ آنهم دل سیر (!) ، این شاید حرفی برای توجیه خواب دیشبم داشته باشد !!

   

دیروز عصر تازه به خانه رسیده بودم که مادرم تماس گرفت و خبر داد که برادربزرگم باتفاق بچه ها آنجا هستند و طبق سفارش دخترعموی بزرگ نوراخانیم از ما هم خواست که اگر توانستیم ، برای شام خودمان را برسانیم !! چون پریشب هم آنجا بودیم و مثلا در خانه کار داشتیم و از این حرفها (!) ولی کسی که بتواند دل مادرش را بشکند (!) مطمئنا می تواند کارهای بزرگتری هم بکند و تمام آن کارهای بزرگ در حد فاجعه می توانند باشند !! خلاصه اینکه برای شام رفتیم خانه مادرم

 

طبق معمول نوراخانیم داشت خوش می گذراند و با پسرعمو و دخترعمو و مخصوصا با عمویش که می تواند باندازه یک بچه سه ساله کودک شود و ...بازی می کرد ... منهم فرصتی شد تا نیم ساعتی بنشینم بازی بی روح افتتاحیه را تماشا بکنم ؛ بازی بین قطر پولدار و اکوادور فقیر !! وقتی حواشی یک موضوع صد برابر خودش می شود ؛ فکر آدم بیشتر در حواشی آن موضوع می چرخد تا خود آن موضوع !؟ شما وقتی نام کشوری از آمریکای جنوبی را می شنوید ، بیشتر از خود آن کشور ذهن تان درگیر خود قاره آمریکای جنوبی می شود !؟!؟ و مصایبی که دارند و چه بسا خرده دلخوشی هایی که مردم آن سرزمین ها با آن زندگی می گذرانند را درک نمی کنید !! و ایضا برای کشورهایی که بعنوان پولدار شناخته شده اند هم وضع همین گونه است !!؟ وقتی شما نام قطر و امارات را می شنوید هیچ ذهنیتی از فقر در ذهنتان نقش نمی بندد ، در حالیکه واقعیت اصلا این گونه نیست و فقر در حالت محض اش در ان کشورها حضور دارد !!

 

فوتبال را هم دیدم و کمی هم خبر شنیدم !! هیچ کدام لذتبخش نبود !! مصاحبه کاپیتان و مربی تیم ملی را هم شنیدم و مثل اینکه خدای رنگین کمان (!) بهانه ی خوبی برای هر دو طرف شده است (!) تا هم به نفع خود استفاده بکنند و هم بر علیم هم !!

 

حوالی ساعت 10 بود که خوابم یم آمد ؛ از نوع شدیدش ... چون صبح ها زود بیدار شوم ؛ حوالی ساعت 5 (!) برای همین وقتی ساعت به ده شب می رسد ، کرکره چشم های من می افتد و به زور خودم را نگه می دارم و تقریبا همه متوجه می شوند !! وقتی بهخانه رسیدیم ساعت 11 شده بود و من فقط توانستم دراز کشیده و بخوابم ... هر از گاهی صدای نوراخانیم را هم می شنیدم که با مادرش حرف می زد،  ولی نای بلند شدن نداشتم !!

 

نیمه های شب بود که با صدای خشک باز شدن در بیدار شدم ، مطمئنا صدا از یک در آهنی می آمد ... تاریکی مطلق بود و چیزی نمی دیدم ... و با روشن شدن یک لامپ که در انتهای سقف قرار داشت ، انگار که به چشمانم فلاش دوربین افتاده باشد ، کور-تر شدم !! یکی وارد شد و منتظر بلند شدنم نشد و بازوانم را گرفت و مرا بلند کرد و بعد مرا دنبال خودش کشید و از یکی دو راهرو کشان کشان برد ... نمی دانستم کجا بودم ... و کمی بعد یک در بزرگتر را باز کردند و مرا هل دادند آنجا ، آنجا روشن تر بود و یک عده روی زمین نشسته بودند و مشغول خوردن غذا بودند !! نمی دانستم چه ساعتی از روز است ... کمی بعد دوباره در باز شد و یک سرباز یک نایلون کوچک کنار من انداخت و معلوم بود که آن سهمیه غذای من بود ... یک نفر مرا خطاب قرار داد و با تعجب گفت : " تو هم اینجا هستی ؟ " فکر کردم که شناختمش ... حداقل این بود که با آنهمه اختلاف فکری که داشتیم محال بود توی یک قفس باشیم !!  گفتم : " هنوز نمی دانم کجا هستم وچرا هستم و از کی هستم ! باید اول خودم را پیدا بکنم !؟ " گفت : " معلوم است از هیچ چی خبر نداری ، رژیم عوض شده است و از بخت بد ، ما دستگیر شده ایم !؟ " گفتم : " شما را کاری ندارم ولی من چرا !؟ " یک نفر از فاصله دورتری گفت : " نگران نباشید ، طبیعی است و درست می شود ، حرف نزنید سنگین تر هستید !! "

 

هنوز دست به غذایم نزده بودم که در باز شد و وارد شدند و چند نفری را بردند بیرون و کمی بعد برگرداندند ... زمان را نمی فهمیدم ... گاهی هم بین خواب و بیداری فکر می کردم که جریان چیست !؟ ... بعد از چند نوبت ، نوبت من هم شد و مرا باتفاق چند نفر بیرون بردند و در اتاقی نشاندند و از دیگران سوال می کردند !! من از یکی پرسیدم : " اتهام من چیست !؟ " گفت : " شما را ما نیاورده ایم ، آورده اند و به ما تحویل داده اند ، ما باید ثابت کنیم بی گناه هستید یا گناهکار !؟ " و کمی بعد پرس و جو شروع شد و دیدم از ناحیه بررسی وبلاگم گرفتار شده ام ولی وبلاگ من چیز خاصی نداشت !؟ همان بازرس گفت که من تمام نوشته هایت را دیدم و مورد خاصی نداری ، در گزارش رد می کنم " ، پرسیدم : " همه را خواندید ... مگر من چند وقت است که بازداشت شده ام !؟ " گفت : " تو را دو روز است که آورده اند !؟ " با خودم فکر کردم ، آیا در این دور روز این مرد توانسته 15جلد وبلاگ را مرور بکند !! ... یک طرف صورتم درد می کرد و نمی دانستم روی تخت بد افتاده بود یا قبلا ضربه ای دریافت کرده بودم ... به بازداشتگاه عمومی برگرانده شدم و همان فرد آشنا را دیدم که داشت گریه می کرد ... یکی از دوستانش که کنارش بود برایم گفت که به او گفته اند که فردا اعدامش می کنند !! اوضاعش ناجور بود ... تازه متوجه شدم که کیست !؟ و بلافاصله از خواب پریدم ...

 

حالا نشسته ام و دارم می نویسم و مطمئنا به وقت خوابم ، او را حالا اعدام کرده اند !؟ فقط نمی دانم بالاخره چه کسی این بازی کثیف را بُرد !!!؟

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فاضله دوشنبه 30 آبان 1401 ساعت 08:54 http://golneveshteshgh.blogsky.com

خیلی خوب و جالب بود،ذهن خلاق و فعالی دارید...

بهشت دوشنبه 30 آبان 1401 ساعت 09:06 http://nachagh.blogsky.com

آفرین.عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد