یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

انار ...


آسمان آبی تر
 آب آبی تر
من در ایوانم ، رعنا سر حوض
 رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد
 مادرم صبحی می گفت :‌ موسم دلگیری است
 من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست
 زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
 من ودا می خوانم گاهی نیز
 طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری
آفتابی یکدست
 سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را می کنم دانه ، به دل می گویم
خوب بود این مردم ، دانه های دلشان پیدا بود

می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
 مادرم می خندد
 رعنا هم...

( سهراب سپهری )


===


چند قدم بروم تا به انار برسم ؛


بیرون بودم و داشتم قدم می زدم ،قرار شد بروم و سری به مادرم بزنم ... مسیرم را جوری انتخاب کردم که از بین بازارچه های سنتی و قدیمی عبور بکنم ... هنوز فضای آنجاها ، با همه  کهنه‌گی ، برایم بوی نفس تازه می دهد !! از روبروی مسجد صاحب الامر وارد بازارچه مسگران شدم که حالا نصف مغازه هایش بسته هستند و نصف بقیه در کار مس نیستند !؟!؟ یاد جوکی افتادم که زمان دبیرستان می گفتند و چقدر برای تعریف کردن و شنیدن آن خندیده بودیم ؛ قرار نیست تعریف بکنم ولی یادش بخیر ذکر نامی هم از قهرمان نامدار ژیمناستیک جهان ، " خانم نادیا کومانجی " ، در آن جوک شده بود !! همان یادآوری جوک باز برایم خنده آور بود و خوب بود که هنوز سرزنده‌گی 15-16 سالگی ام را داشتم !؟!؟


از میانه بازار وارد میدان قدیم تره بار شدم که بعد از انتقال میدان تره بار به محل جدیدش ( از سی سال پیش ) به یک میدانچه تره بار و خشکبار محله ای تبدیل شده است !؟ ولی هنوز از لابلای تیرک های پوسیده اش می شد رد قدم های مردانی را سراغ گرفت که دور زمانی از همین میدان ، کنترل خیلی چیزهای جاری در زندگی مردم شهر و استان و حتی کشور را در دست داشتند ... رد شدم و رفتم و وارد بازارچه شتربان شدم ... شتربان اسم فارسی شده‌ی " دوه چی " می باشد که نام پر اعتبارترین محله از محلات قدیم تبریز بود و  تبریز قدیم از هشت دروازه به محدوده ی مرکزی شهر وصل می شد و تنها محله ای که دروازه نداشت و مستقیما به محدوده مرکزی وصل بود ، دوه چی بود !! بازارچه دوه‌چی را رد شدم و مشغول تماشای سادگی و کهنه‌گی بازارچه بودم و مغازه هایی که مرتب تغییر شغل می دادند و مغازه هایی که دیگر نبودند و یادشان اعتبار بازارچه بود و اشخاصی که فرزندانشان هیچگاه جای پدران را نگرفتند و ... از انتهای بازارچه شتربان وارد میدان کاه فروشان ( سامان میدانی !! در ترکی سامان به معنی کاه می باشد ) شدم ... اینجا یکی از قدیمی ترین پایانه های بار و مسافر تبریز در زمان قدیم بود و اسم محله و بازارچه هم از محل بارگیری و تخلیه بار کاروان های شترِ بازرگانانی گرفته شده است که یکی از درخشان ترین نقاط در روی جاده ابریشم بود !! و بازرد شدم و ادامه دادم تا بروم تا یک دوست خیلی قدیمی و بیادگار مانده از چند برهه زندگی ام را ببینم که در سالهای انتهایی خدمتش در آموزش و پرورش هست و مقر حکومتش در ساختمان ناحیه 5 تبریز در کنار مقبره معروف " سید ابراهیم " قرار دارد ...

 

وارد محوطه مدرسه ای شدم که حالا ساختمان ناحیه 5 را در خود دارد ، اگر عکس هوایی منطقه را بگیرنددر یک وسعت قابل توجهی چندین مدرسه بزرگ و قدیمی در این منطقه دیده می شود ... دبیرستان اکبریه ، دبیرستان رازی ، دبیرستان اروند رود ( که هر سال دوبار اسمش را عوض می کردند !! ) و چندین مدرسه واقعا بزرگ دیگر ... دیدارمان را زیاد طول ندادم ، هم سر دوستم شلوغ بود و مراجعه کننده زیادی داشت !! و هم مراجعه کننده هایش غالبا محذوریت زیاد داشتند و دوست نداشتم من هم بین حرفهایشان باشم !! یک لیوانی روی میز گذاشت و گفت : " یک چایی کاکوتی بدهم تا سر حال بیایی !! "  روبرویش یک خانم کارشناس دیگر نشسته بود و زیرچشمی مرا زیرنظر داشت ، چون دوستم بر حسب عادتی که داشت در معارفه دوستانش کمی زیاده از حد مبالغه می کرد ( البته در مورد منِ خاص ،  مصداقی نداشت !! ولی مردم ، من حیث مجموع ، برداشت می کنند !! ) چایی ام را ریخت و یک گریزی هم زدیم به دورانی که در سقز بودیم ... گفتم : " فکر کردم حداقل برای خاکسپاری آن دختر به سقز بروی ، بهرحال من و تو زمانی پرچم مان در روستای آیچی بالا بود ... روزگاری که حتما سن آن دختر قد نمی داد و مطمئنا والدین اش حال و روز آن روزگاران را برای فرزندان خود تعریف نکرده بودند !!؟ " خندید و گفت : " من سی سال پیش از آنجا بیرون آمدم ولی تو هنوز آنجا هستی !! " کمی بعد برداشتم تا چایی ام را بخورم که دیدم ترش مزه هست و لیوان را برانداز کردم و به دوستم گفتم : " این فقط کاکوتی ندارد ... از هر طعمی قاتی اش هست !؟ " خندید و گفت : " مخلوطی از چند جوشانده است !! " گفتم : " خاصیت شماست که آموزش و پرورش را به گند کشیده است یا خاصیت آموزش و پرورش هست که شما را خراب کرده است !؟ حداقل در این دو سال باقیمانده از سابقه ات ، یا چیزی باش که می گویی و یا چیزی بگو که هستی !! " این بار خانم همکار ، بهانه ای برای زل زدن پیدا کرده بود ...

 

بیرون آمده و دوباره وارد قسمت میوه فروش های بازارچه میدان کاه شدم ... پسر یکی از همسایه های قدیمی مان در آنجا مغازه داشت و گهگاه به بهانه سلام و علیک می رفتم و میوه می گرفتم ... حسی برای خرید میوه نداشتم ؛ راه پیاده زیادی داشتم و خرید میوه را برای وقتی تعیین می کنیم که با ماشین به آن محدوده آمده باشیم ... طبق معمول من حال مادرش را می پرسیدم و او سراغ نوراخانیم را می گرفت !! روی یکی از طبق ها انار ریخته بود و داشت آنها را توی سینی ها می چید !! ایستاده بودم برای تماشای کار کردنش و سلیقه ای که برای چیدمان انارها داشت ... یک نفر داشت رد می شد و پرسید : " انار چند ؟ " گفت : " سی هزار تومان !! " مرد عابر گفت : " سر بازارچه به قیمت پانزده هزار هم انار هست !! " گفت : " سر بازارچه آدمهای ارزانتری هم پیدا می شود !! " داشتم می خندیدم که برگشت و دلیلش را پرسید گفتم : " از قدیم گفته اند که « جواهیر جیندا آراسیندا اولار !! » ( اشیاء قیمتی را لای پارچه بی ارزش و کهنه مخفی می کنند !! ) اینجا مرکز جوشش یک چشمه فرهنگی خاص هست که می جوشد و بی خیال از رهگذران تشنه ای که هر روز در آن تردد و به جای آب ، نمک می خرند و به خانه می برند (!) ، در زمین فرو می رود ... یک مردی هم به نام شمس ؛ از جنس همان رهگذران ارزان سر بازارچه (!)  که با کاروانی از شهر خوی (!) آمده بود ، از سر توفیق یا شانس (!) جرعه ای از این چشمه خورده و ناگهان شده است شمس تبریزی !! " سرش را تکان داد و گفت : " نفهمیدم چی گفتی ولی انارهای خیلی خوبی هستند ، چند تا بگذارم توی نایلون ببر برای نوراخانیم !! " گفتم : "برای نوراخانیم بدهی ، می دانم که پول نمی گیری ... چند تایی توی نایلون بگذار تا ببرم به خانه ... خودم دانه دانه می کنم تا نوراخانیم بخورد ... "

 

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر سه‌شنبه 3 آبان 1401 ساعت 20:09 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام
یادش بخیر خانم نادیا کومانچی از کشور رومانی...
می نشستیم و حرکاتش رو نگاه می کردیم...
حالا اون جوک رو میفرمودی و ما هم یه حظی می بردیم...
حالا در خصوصی بفرما...شاید شنیده باشم ولی الان چیزی در خاطرم نیست

سلام
البته ما فقط اخبارش را می خواندیم و دیدن حرکاتش حداقل 74 تا شلاق داشت !!
والله با رسیدن به آزادی غیر محدود ، احتمالا قوانین کپی رایت آزادی شیرینی که نیم قرن است به آن عادت کرده ایم را از ما خواهد گرفت و شاید لازم باشد برای تعریف جوک از خانم نادیا کومانجی اجازه بگیریم !؟!؟ هرچند خودش بشنود از خنده روده بر می شود ولی باید بفکر یک مترجم قابل هم باشیم ...

امیر سه‌شنبه 3 آبان 1401 ساعت 22:43 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام
من زمانی که سنم خیلی کم بود و ایشان هم نوجوان بودند حرکاتش را میدیدم.بهر حال از روانی گریخت و با همکار آمریکاییش ازدواج کرد و الان هم در سن 60 سالگی بسیار قبراق و فعال هستند...
اگر جوکش را بهش بگین حتما حالش بهتر خواهد شد

سلام
آدمهایی که می گریزند می توانند فعال باشند ولی هرگز قبراق نمی مانند !!
بااین حساب ما هم پیر شده ایم ...

نگین چهارشنبه 4 آبان 1401 ساعت 19:56

درود بر همشهری دادو

آقا من وقتی میام وبلاگ شما، انگار رفتم تبریز!
محله های قدیمی، ضرب المثل های قدیمی که خیلی هاش از خاطرم رفته، کلاً یه انبساط خاطری اینجا پیدا میکنم و بابتش ممنونم از شما ...

صحبت از نادیا خانوم شد!!

یادش بخیر سقز که بودیم یه همکلاسی داشتم بنام ناهید کلامی. این دختر بدن فوق العاده نرم و منعطفی داشت و زنگ های تفریح همش تو حیاط در حال آفتاب بالانس مهتاب بالانس بود!! و ناظم همیشه از داخل دفتر مدرسه با بلندگو داد میزد کلامیییییییییی تو آخرش دست و پای خودتو میشکنی

خودش میگفت من نادیا کومانچی ایرانم!! میگفت ببین چقدر اسمهامون شبیه همه! اون نادیاست من ناهید، اون کومانچیه من کلامی!!
عجب خاطراتی زنده شد ...

انار ها هم نووووش جان نورا خانیم، بقول شیرازی ها:
گوشت بشه به تنش ایشالّو

سلام
لطف دارید ...
البته آنها شباهت اسمی نداشتند ولی شاید یک روزی امضایشان شبیه هم می شد ...
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد