یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

وراجی !!

 

رفته بودم بازار و سری به یکی از دوستانم زدم ، قیافه اش چیز دیگری نشان می داد و خودش هی به خاکی می زد !! کمی بعد متوجه شدم انگار در قسمت رمزارزها (!) کمی اوضاع باب میلش نبود !!

   یاد یک شعر طنز از مجله گل آقای قدیم افتادم که شاید اینگونه شروع می شد : کاش ما هم مکنت و مال و منالی داشتیم ... و بقیه اش هم که یادم نیست !!

 

یکی از همسایه هایش هم آمد و کمی نشست و وراجی کرد و رفت ، ابتدا از درمان کاشت موهایش کمی حرف زد و اینکه فلان قرص را باید یکسال بخورد و بعد از استفاده از فلان شامپو چند دقیقه موهایش ( البته جای موهایش ! ) را ماساژ بدهد و ... کمی که زیاد کش داد گفتم : " احیانا ننوشته که بعد از ماساژ بروی و دو تا نان تازه بخری !؟ یا فقط حواست باید به کله ات باشد !!؟ "

 

و کمی بعد یکی دیگر از راه رسید و داشت نقشه جغرافیایی تازه را ترسیم می کرد و سر اینکه در کجاها با کردستان به مشکل برخواهیم خورد حرف می زد !! چنددقیقه ای که حضور داشت بحث روی تقسیمات سرزمینی شهرستان تکاب بود !!؟؟ گفتم : " دیروز من یک صفحه ای را می خواندم که متعلق به یکی از کردهای تندرو بود و نوشته بود که چهارراه شهناز تبریز ، قباله اش برای کردستان هست !! " خیلی جدی بود و شوخی من اصلا به مذاقش خوش نیامد ولی ادامه دادم که بهتر است حالا که جاده خاکی آزادی را می خواهند اتوبان بکنند از مردم هر شهر و روستا در مورد آینده شان سوال بشود !؟ چرا امثال من در تبریز بنشینیم و برای فلان شهر و روستا نقشه بریزیم (!؟) این هم می شود همان بساطی که بود و هست !! ما که چند هزار سال همه جور حکومتی را تجربه کرده ایم ، چرا برای یک آزادی تمام عیار (!) خودمان را آماده نکنیم !؟ آزادی ای که هیچ جای جهان آن را تجربه نکرده است ؛ حتی فرانسه آزاد تخیلی و آمریکای آزاد واقعی !!

 

بعد از رفتن او دوستم گفت : " وقتی مشتری بیاید ، حال دل مان و جیب مان خوب است ، وقتی نیاید حوصله مان سر می رود و اینها می آیند و کمی حرف می زنند و فوقش یک چایی می خورند و می روند !! " و در ادامه پرسید : " بنظرت تو آخر این اتفاقات به کجا می کشد !؟ " گفتم : " آخرش به اولش ختم می شود ... در نهایت حکومت عوض می شود و شما برمی گردید به روستاهایتان و تبریز خیلی خلوت می شود و ما دلمان لک می زند برای اینکه یکی از روستا بیاید و سر به سرش بگذاریم !! " خندید و گفت : " خوب شد که خانه پدری و باغ مان را نفروخته ایم !! "

 

===


دیشب یک خواب خوب دیدم ... خیلی دلچسب بود ... من بودم و دوستانی که قیافه شان را بیاد ندارم و کوهستانی که نمی دانم کجا بود ... ولی تیغه های برفی داشت ... و یکی از دامنه های شیب-تندش به دریاچه ای می رسید که بسیار زلال بود و سنگ های بزرگی در تلاقی کوه و دریاچه وجودداشتند ... سردی آب را می شد با نگاه کردن فهمید ... یک جورایی شبیه عکسهایی بود که یکی از دوستانم در سالهای دور از غرب کانادا و دامنه کوههای راکی برایم فرستاده بود ... و من داشتم روی سنگهای می دویدم و از روی آنها می پریدم که یهو یادم افتاد که اصلا میانه ی خوبی با پریدن از روی سنگها و احتمالا افتادن در آب سرد ندارم و چنان سریع بیدار شدم که نخ خوابم پاره شد و از دستم در رفت ...

 

حوالی ساعت 4 صبح بود ...

 

و بعد نشستم و کمی حول و حوش این جریانات اخیر با خودم فکر کردم و کمی هم با خودم حرف زدم ...

 

===

 

بیرون ، هنوز ، صدای اذان می آید ...


===


برخیزم و آماده بشوم برای رفتن به والیبال ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین شنبه 30 مهر 1401 ساعت 23:54

سلام

روح مادربزرگم شاد، میگفت: سو ایشیقلیق دی (امیدوارم درست نوشته باشم) بخصوص که آب زلال هم باشه ...
کوه هم که نماد استقامت و پایداریه ..

برام جالب بود چند شب قبل خواب نورا کوچولو رو میدیدم که دارم براش از روی کتاب قصه میخونم و چهره اش دقیقا همونی بود که توی عکسهاش دیده بودم
توی خوابم همسایه بودیم و بلوک شما چند بلوک اون طرف تر از بلوک ما بود ...

سلام
هنوز مزه آن چشم اندازها چشمم را نوازش می دهند ...
خوش به حال نوراخانیم که به خوابتان راه پیدا کرده ... داستان گوش کن حرفه ایه !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد