یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

مردمان سرِ رود !!

آب را گل نکنیم !

  

دیروز باتفاق یکی از همکاران بازنشسته که بازمانده یکی از هزاران سلام دوران کارخانه هست (!) رفتیم باغ یکی از همکاران که چندین بار زنگ زده بود و کار از دعوت فراتر رفته بود و می خواست یکی از صبح ها بیاید در خانه مان مرا بهمراه خود به باغ ببرد !! ولی گفته بودم که موقع آبیاری باغ خبرم بکند !؟ من بیشتر از میوه خوردن ، عاشق زیر سایه درختان نشستن و فرو بردن پاهایم در آب هستم !!؟ خلاصه اینکه دعوت از او و نرفتن از من و تابستان در ماه اخرش بود که هوس کردم بروم !! با آن یکی دوستم هماهنگ شدم و آمد دنبالم و باتفاق هم رفتیم باغ


وقتی ما رسیدیم نیم ساعتی بود که آبیاری اش را تمام کرده بود و از آن همه هوسِ خفته در دلم ، به هوای نیمه شرجی باغ رسیدیم و گلِ تازه آبهایی که تازه در باغ رها شده بودند !! بساطمان را پهن کردیم و ناهار را خوردیم و سر صحبت باز بود و درختان پرمیوه ی بالای سرمان که هی حواسم را از بحث ها دور می کرد !!



وقتی چند همکار قدیمی به هم یم رسند ، حرف تازه ای ندارند مگر اینکه اتفاقات گذشته های دور را با قرائتی تازه بیان بکنند و هر چه زمان بگذرد و گَردِ فراموشی بیشتر بنشیند (!) خوب ها خوبتر و بدها بدتر می شوند !!! هر جا که بحث شیرین می شد ، می دم توی ذوقشان و می گفتم : " از اینجا به بعد غیبت است !! حرف را عوض کنید !! " پسر صاحب باغ هم در باغ بود و دنبال جوجه هایش می دوید و هر از گاهی هم به حرفهای ما گوش می داد ...

 

دایی صاحب باغ هم که با موتور رد می شد ، ما را دید و گمان کرد بیگانه ای در باغ خواهرزاده اش وارد شده است و توقفی کرد و وارد باغ شد و وقتی دید ما مهمان مدعو هستیم !! کمی حرافی کرد و به معرفی دوستم که گفته بود دایی من هستند، اکتفا نکرد و خواست کمی بیشتر از خودش معارفه در بکند !! بی خبر از آنکه ما قبلا ذکر خیرش را خیلی شنیده بودیم ... نوع ایستادن و نشستم و حرف زدنش نشان می داد که در تعاریف قبلی به خوبی شناسانده شده است !! بازنشسته آموزش پرورش بود و خدمت صادقانه اش را خیلی برجسته ذکر می کرد !! یک تعریف برجسته از زندگی اش این بود که 5 بار ازدواج کرده بود !!

 

گفتم : " دایی ... از ازدواج اولت خیلی راضی بودی که دوباره تن به ازدواج دادی ؟ " خندید و گفت : " نه ... اولی خیلی زود از دنیا رفت !! دومی و سومی بچه دار نشدند و با رضایت کامل راهی شان کردم و به هر کدام یک باغ دادم ... چهارمی را که گرفتم ازاو دو تا بچه داشتم و پنجمی را صرفا بخاطر خدا گرفتم !! ولی از من می شنوید پنج بار که  سهل است ، پنجاه بار هم آدم ازدواج بکند !! اشتباه یک طعم بیشتر ندارد !!؟ " گفتم : " شاید مصلحت خدا بود که بچه دار نشوی !! چرا زور می زدی !؟ " گفت : " این را بعدا فهمیدم ... یک دامادم از من امضا گرفت تا برود وام درست بکند برای من و بعدا گفت که نشد و چند سال بعد که آمدند و مرا با دستبند بردند دیدم که با رئیس بانک تبانی کرده و وام را برای خودش برداشته و همه اسناد به نام من بود و رفتم همه را پرداخت کردم و چند روز هم زندان بودم !!! داماد بود و نمی شد کاری کرد ولی چند سال بعد قرص خورد و خودکشی کرد !! نوه ام هم عاشق دکتری شد و آقا پسر بهش جواب رد داد و نوه ام تفنگم را برداشت و رفت توی مطب اش با یک گلوله خلاصش کرد !! حالا در زندان هست و در انتظار قصاص (!) من هم چند روزی زندان رفتم ؛ بخاطر اینکه تفنگ مال من بود !!!!؟؟ "

 

کمی بعد او رفت و صاحب باغ تعریف می کرد که جوانی و شجاعت و مال و منال دایی ، همه را حسرت به دل کرده بود تا اینکه روزگارش همه چیزش را ازش گرفت و حالا فقط حرفهایش مانده است که هیچکدام به ظاهر قناس اش نمی خورد !!

 

عصر خرم و خندان با کمی گوجه تازه و خیار و فلفل که به زور به ما داده بودند به خانه برگشتیم و رفتم والیبال !! ولی هنوز دایی با آن حرفهایش جلوی چشمم بود !!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد