یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ما را دزد زد !!

 

دیشب مهمان داشتیم و دعوت کرده بودیم یکی از فست فودی های معروف که هم دلی از عزا دربیاوریم و هم دِینِمان به دینمان را ادا کرده باشیم !!  اندر روایات معتبر هست که "صبحانه " را خودت بخور !! "ناهار" را به دوستت بده ! و "شام " را به دشمنت بده !!!؟؟

   

خلاصه اینکه سر قرار 10 که باید همه یم آمدند ، ما یک ربع بود که نشسته بودیم و جفنگیات پخش شده  به اسم موسیقی را می شنیدیم !! و ساعت به قرار رسید و بیقراری انتظار مهمان ها شروع شد !! دسته اول با یکربع تاخیر آمدند و بهانه شان ترافیک بود ، انگار شهر همیشه خلوت است و اتفاقا شلوغ شده بود !! دوسته دوم که مهمان تر بودند دقیقا با یک ساعت تاخیر آمدند و البته سر راه رفته بودند بنزین زده بودند (!) و بجای اینکه آدرس دقیق را بپرسند با استفاده از اینترنت آدرس را جستجو کرده بودند و رفته بود شعبه دیگر همان فست فودی و .... !!

 

تا اینجای کار خوب نبود و کلافگی داشت و حرص و جوش و در ادامه بقول شاعر : " گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم    /  چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی " و دورهیم خوبی بود و بعد هم که نیم ساعت خداحافظی سرپایی خانم ها !! و رفتیم پای ماشین مان و دیدیم که دزد نابکار جفت پلاک های ماشین را کنده و با خود برده است !!! ماشین مان پلاک سفید شده بود !؟!؟ زنگ زدیم به 118 و شماره 110 را گرفتیم و خبر دادیم ... مرکز پیام گیر اطلاعات اولیه را گرفت و قرار شد منتظر پلیس باشیم تا بیاید و شرح سرقت را بنویسد !!!

 

چهل دقیقه معطل بودیم و چندبار بانو از من خواست پیگیرباشم ببینم چرا پلیس نیامد ... نوراخانیم هم روی فاز شلوغی و بدعنقی و خستگی بود و کمابیش روی اعصاب ... آنهم کنار یک بلوار که ملت همیشه در صحنه ویراژ دادن و وحشیانه رانندگی کردن را از نشانه های فرهنگ متعالی خود می دانند !! بعد از اینکه چهلم انتظار تمام شد تماس گرفتم و مرکز خبر داد که سرشان شلوغ است و حالا می آیند !! و چند دقیقه بعد تلفن صدا کرد و ماموری از ما خواست تا محل دقیقمان را بگوئیم و گفتیم و خواست تا صد متری پائین تر برویم و بعد آمد کنارمان !! حالا چه عذر شرعی داشتند را نمی دانم !؟!؟ درجه دار موتورران (!) و همراهش که پشت نشسته بود و سربازی بود صرفا برای عدم تنهایی درجه دار (!) ... با بیسیم صدایش زدند و خبر دادند که چهل دقیقه از اعلام گزارش سپری شده است (!؟) از یک کیف بغل کاغذهای مچاله ای درآورد و کاربن گذاشت و بعد از من خواست تا چراغ موبالم را روی برگه بیاندازم تا بنویسد !! مستند همین دو دقیقه خودش یک طنز خفن محسوب می شد !! پیش خودم گفتم : " خاک توی سر آن سرداری که به تولیدات ایران خودرو گیر می دهد و در کار خدمات خودشان هنوز کلاس اول تشریف دارند !! " با یک خط خیلی ناجوری یک چیزهایی نوشت که شرمم آمد از اینکه نورا داشت او را نگاه می کرد ... وقتی از من اسمم را پرسید ، نوراخانیم هم گفت : " سلام آقای پلیس ، اسم من هم نورا هست ! " حداقل رفتارش با یک کودک ذوق زده از دیدن پلیس، خوب بود !! کارمان تمام شد و قرار شد صبح بروم کلانتری محل تا ادامه کار را پیگیری بکنم !!

 

با یک ماشین پلاک سفید آمدیم خانه ... ماشین بدون پلاک را تقریبا همه می بینند !؟ یکی از راههای شناسایی راننده و ماشین که ریشه در طبقات و لایه های نژادپرستی دارد (!) توجه هب پلاک ماشینهاست ... با خواندن پلاک ماشینها می شود نوع رفتار را تنظیم کرد ... ماشین بدون پلاک یعنی اینکه مردم هاج و واج بمانند و این اصلا خوب نیست !!؟؟

 

صبح ساعت 8 وارد کلانتری شدم ... سربازی پشت پیشخوان بود و یک گوشه ای کد ملی ام را نوشت (!) نه اینکه کارت بخواهد ، همینکه شما یک کد ده رقمی بدهید کافیست !!!؟؟ موبایل را دادم و توی یک قفسه در پشت سرش گذاشت و داخل شدم ... یک مهمان ویژه داشتند و تقریبا همه مرتب بودند و حواسشان جمع بود ... در طبقه همکف سربازی نبود و هر چه بود سرگرد و سرهنگ بود !!؟ نمی دانستم کجا بروم برای همین به یک سرگرد گفتم :" شرمنده که کسی نیست و باید از شما بپرسم ( فکر کردم ارزش سرگرد بیشتر از یک اطلاعاتی ساختمان باشد ! ) که کار من به کجا مربوط هست ؟ " اشاره کرد به طبقه اول و اتاق تجسس و ... آنجا هم یک میز بود که کارمندی با لباس شخصی نشسته بود و این طرف روی کاناپه ها یکی دو سرگرد و سروان (!) تعجب کردم ، زمان خیلی قدیم که ما محصل بودیم و بخاطر بازی فوتبال در کوچه و شکایت یک پیرزن بداخلاق (!) گاهی ما را جمع می کردند و می بردند کلانتری روبروی دبیرستان (!) یا سرباز می دیدیم و درجه دار از نوع استوار و رئیس کلانتری هم فوقش یک سروان بود !! حالا در همکف و طبقه یک کلانتری حداقل چهار یا پنج تا سرگرد و سروان ، مشغول چریدن وقتشان بودند !! وقتی از جلوی در رئیس کلانتری رد می شدم نیم نگاهی کردم و دیدم که مهمان دارد !!!؟ با خودم گفتم :  " اگر یک نیروی تروریستی بودم (!)  و یک آموزش نه چندان بالای تکاوری دیده بودم (!) بااین شرایط بی در و پیکری کلانتری می توانستم حداقل چندافسر بالای سرگرد و مهمان ویژه شان را در عرض دو دقیقه تلف بکنم " و باز لعنتی نثار بالادستی هایشان کردم که به جای کار خودشان ، سرشان در کار دیگران می باشد !!!

 

کارمند پشت میز از من کارت ماشین خواست و کارت ملی و بعد گفت : " برو از اینها دو سری کپی بگیر و بیار ! " چشمی گفته و راهی شدنی پرسیدم : " داخل مجموعه کپی هست ؟ " گفت : " نه ... بیرون برو و از شبکه 3 کپی بگیر و بیا ... !!" شبکه 3 نام یک مغازه بود که کپی و ... داشت !!!! قبل از ا« یک مغازه دیگر هم بود و من برای اینکه حرف ایشان نباشد از آن مغازه دیگر کپی گرفته و برگشتم ... موقع ورود مهمان ویژه داشت می رفت و همه آمده بودند برای بدرقه !! وارد شدم و کپی ها را دادم و گفت : " از این برگه ها هم باید یک کپی می گرفتی !؟ " گفتم : " اگر می گفتید می گرفتم ... " با صدای بلند گفت : " یعنی من دروغ می گویم !؟ " گفتم : " می روم و دوباره کپی می آورم ولی نگفتید ... " برگشتم و دوباره کپی گرفته و برگشتم ... اتاقها خالی شده بود و جنابان سرگردانو افسران بعد زا رفتن مهمان سر کارشان رفته بودند !!؟ این بار با هم تنها بودیمو ضمن میخ زدن به برگه ها گفت : " سر صبحی ، با دقت گوش نمی دهید و ما را دروغگو می کنید !! مگر ما مرض داریم یکی را دوبار بفرستیم دنبال یک کار !! " کلا داشت دروغ می گفت و ازا سر و تیپ اش معلوم بود که یک کارمند ناراضی و دون پایه بود !!؟ گفتم :" نمی دانم چقدر از خدمتتان مانده است ، من شش سال است که بازنشسته شده ام و کل این قبیل کارها را فوت آب هستم !! ساختمانی که اطلاعات ورودی ندارد بههر طبقه ای که بروی به چند مشکل برمی خوری ، شما هم اول صبحی اعصابت را خورد نکن ، تا عصر باید به مردم جواب بدهی !! " برگشتم و از کلانتری خارج شدم ... بی در و پیکرتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم !!؟؟

 

توی پارانتز ... یک بار رفته بودیم قله آرارات در ترکیه ، من بار اولم بود و چند نفری از شهرهای مختلف را برده بودیم ... چند تایی از باشگاه دماوند تهران و همدان و کرمانشاه و ... یکی از آنها نشان یم داد که اوضاعش خیلی توپ می باشد و با من هم ترکی حرف می زد ... واردکننده دوچرخه بود و تقریبا همه دنیا را گشته بود و من این را وقتی داشتم پاسپورتش را می دیدم متوجه شدم ... بندرت کسی پیدا یم شود که سر سال پاسپورت را بخاطر پر شدن صفحات عوض بکند ، مردم گاه برای هر پاسپورت بیشتر از یک مهر ، استفاده نمی کنند !!!! وقتی ما از قله برگشتیم و می خواستیم به شهر ارضروم برگردیم ناگهان چند نفربر و جیپ و ... وارد فرعی شدند و اطراف ما را گرفتند !! تقریبا همه ترسیده بودند ، بغیر از چند نفر !! ، یکی شان که آدم خیلی شوخی بود در حالیکه بشکن می زد گفت : " به به برای استراحت می رویم بازداشتگاه !! " به آنها گزارش داده بودند که همراه تیم خودمان یکی دو ارمنی را از قله به آن طرف مرز رد کرده ایم !! خلاصه اینکه داشتند پاسپورت ها را می دیدند و ما هم آنها را نگاه می کردیم !! یک افسر خانم هم کنارشان بود که تقریبا حکم تزئینی داشت !! یکی از همنوردان همدانی ما یواشکی چند تا عکس از او گرفته بود تا نشان همسرش بدهد !!! یکی زا دوستان زیرلب می گفت که چه خواهد شد و همان آدم شوخ با صدای بلند گفت : " اینها چیزی نیستند ، شلیک بکنند از صدای تیر خودشان ، می ترسند ... ما هشت سال جنگ پاس کرده ایم !! " وقتی به پاسپورت همان فرد ی که قبلا گفتم رسیدند ، افسر نگاهی به او کرد و گفت : " شما کارتان جهانگردی است !؟ " خیلی محکم و بلند گفت :" به شما ربطی ندارد ، پاسپورت را نگاه بکن و برگردان ، حرف زیادی داشتی در پاسگاه جواب می دهم !! " افسر چنان یکه خورد که همه متوجه شدند ... یکی از  بچه ها بعدا به او گفت :" نترسیدی که به افسر آنطور جواب دادی ؟ " گفت : " مردم عادی اینها را پررو می کنند ، افسر یک کارمند نظامی هست و بیشتر از وظیفه و جایگاهش نمی تواند کاری بکند !! افسر و کارمند فقط در جهان سوم قدرت خیلی زیادتری دارد !!! "

 

وقتی از کلانتری خارج شدم به موارد و اشکالاتی که دیده بودم فکر می کردم و خودم را جای یک بازرس گذاشته بودم که دارد رئیس کلانتری را که درخواست ارتقای کلانتری اش را دارد ، با شمردن ایرادهایشان ، پیش سایر افسران سکه یک پول می کند !! یک لعنتی هم به ماشین سازی نثار کردم که ما را اینهمه سیستماتیک و ریزبین بار آورده است ، خوش به حال کسانی که آمدند و بازنشسته شدند و بهره ای از این دانش سیستماتیک نبرده و نداشتند و بعد از بازنشستگی براحتی دارند ادامه می دهعند !! آنقدر با خودم حرف زدم که دیدم تا سر کوچه مان پیاده آمده ام ... رفتنی با اتوبوس رفته بودم !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر دوشنبه 24 مرداد 1401 ساعت 21:47 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام
از این اتفق واقعا متاسفم.
ولی به نظر شما زود رسیدن پلیس برای شما فقط این سود را میداشت که زودتر راهی خانه می شدید و چیزی تغییر نمی کرد.
در مورد بی در و پیکر بود کلانتری ها واقعا درست می فرمایید.برایم عجیب است مثلا بایگانی غالب اینها بجای استفاده از فایل و کمد از حلب های روغن که مورب بریده شده اند و رنگ سبز ماشی به آنها زده شده است تشکیل شده.
نظام وظیفه که دیگه بدتر.یادم هست توی صف بودیم که شناسنامه های ما را که از درب جلو تحویل گرفته بودند از درب عقب به ما تحویل بدهند!گروهبانی که اسم افراد را می خواند اگر صاحب شناسنامه اون لحضه نبود گروهبان با عصبانیت شناسنامه را از پنجره به بیابان روبروی پنجره پرتاب می کرد....
خلاصه امیدوارم کمتر پایتان به این جاها باز شود...

سلام
تاسف از بابت کاستی ها نیست ، اینکه مسئولین همان قسمت ها دایم به دیگران گیر می دهند جای تاسف دارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد