یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

گاهی نمی شود ...

 

چند روز پیش رفته بودم بازار و یکی از دوستان یک مفاتیح کوچک به من داد که تقریبا زوار دررفته (!) بود و گفت : " این را برای من درستش کن !! " نگاهی کرده و گفتم : " من یکی برایت می خرم که نو باشد !! ولی این مثل مادربزرگ خدابیامرزدت هست که با آرایشگاه رفتن ، جوان نمی شود !! " گفت : " اتفاقا یادگار مادربزرگ است و دخترم خیلی به این وابسته است !! "

   

آوردم خانه و نایلون را که باز کردم دیدم ، " زوار دررفته " پیش این " استوک " محسوب می شود ... یاد خیلی چیزها افتادم و یکی هم  برده فروشی بود در زمان اسپارتاکوس که بعد از انقلاب برده ها و ... او را گرفته بودند و در میدان مقابل همه نگهداشتند ... تقریبا همه او را می شناختند و آتش انتقام دردل همه شعله ور بود ... برای همین گفتند که هر کسی حق دارد فقط یکبار ، س.زنی که در کنارش بود را در بدنش فرو بکنند !! در روایات تاریخی آمده است که صد هزار برده در این انتقام تاریخی حضور داشتند (!) و برای نفر آخر ، بندی نمانده بود که بتوان سوزن را در آن فرو کرد !!! فکر کنید اوضاع این کتاب چگونه بود که مرا یاد آن برده فروش بدبخت انداخت !!

 

دیدم کاری از دست من برنمی آید و برای همین یکی از چاپخانه داران را که از سالها پیش ، قرآن و کتاب های دینی ا زاین قبیل را برای مشتری ها بصورت رایگان صحافی می کند فرستادم ... درست اش این بود که فوقش دو روزه بدستم برگردد ولی دو روز بعد خبر آمد که کارگری که آنجا صحافی می کند ، زمین خورده و مچ دستش ایراد فنی پیدا کرده است و تا 24 تیر در استراحت تشریف دارد !! دوستم هم خیلی سفارش داشت برای عجله در تعمیرو ترمیم و تحویل آن ...


دیروز مرا دید و پرسید که چه خبر ؟ گفتم : " فعلا که به مشکل فنی برخورده ایم ... عجله نکن ، وقتی کاری پیش نمی رود حتما دلیلی دارد ... گاهی هر قدر هم بخواهی ، نمی شود که نمی شود !!

 

===

 

دیروز که مغازه دوستم بودم یکی ازدورآشناها (!) به طعنه به من گفت : " آقا سید ... عید غدیر هم که نزدیک است !! انشالله برا یشیرینی و پذیرائی در خانه تشریف دارید !؟ " منهم گفتم : " بله ... حتما !! " گفت : " شیرینیهم که خیلی گران شده است !! " گفتم : " عید که خیلی قابل است ، مهمان هم قابل باشد (!) ، فرش زیرپایمان را می فروشیم و در پذیرائی کوتاهی نمی کنیم !! " طرف دید حمله اش نگرفته است و دل به دریا زد و پرسید : " آدرس بدهید بیاییم خدمتتان !! " گفتم : " تو که خانه سید را نمی شناسیم ، برای خوردن شیرینی چرا خودت را به زحمت می اندازی !! " بنده خدا خودش هم حس کرد که زیادی ناقابل شد !!!

 

===

 

دیروز عصر والیبال بودم و خیلی حال داد ... مخصوصا که جمع فعلی مان اوضاعش والیبالی تر است و ایضا مسابقاتی که در تلویزیون پخش می شود نقش یک مربی مجازی را بازی می کند !! امروز یکی از بچه ها از من خواست یک پاس بدهم تا مثل این حرفه ای ها ،   پایپ بزند !! همین که اینهمه جرات به خرج می داد ، جای تحسین داشت ... چیزی هم که زد شاید از بیرون زمین پایپ دیده نمی شد (!) و شاید اگر داور بود خطای پایش را می گرفت (!) ولی خودش را راضی کرده بود (!؟!؟)

 

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 21 تیر 1401 ساعت 11:27 https://lemonn.blogsky.com

داستان برده فروش جالب بود. نشنیده بودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد