یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خواب های آشفته 3 ( قسمت دوم )

 

شاید برخی فکر بکنند که اینها داستان کوتاهی هستند که بعنوان خواب ذکر می شوند تا بار حقوقی کمتری متوجه نویسنده بکنند !! ولی وقتی میزان تب بالاست و داروهای قوی تری استفاده شده است !؟!؟ از برآیند نفوذ خواب در بیداری و بیواری در خواب ، این چنین خواب-شیفته گی هایی تولید می شوند ...

   

2)

توی خانه و پشت کامپیوترم بودم که بانو گوشی ام که زنگ می خورد را آورد و گفت : " شماره افتاده است !؟ " ( یعنی ناشناس هست !! ) گوشی را باز کزدم و جواب دادم ... صدای خانم جوانی پشت خط بود :

=" شما آقای ... هستید ؟ "

- : " بله ... و شما !؟ "

-: " شما قبلا در زندان هشترود با افرادی بنام رضا و حافظ و ... آشنایی داشتید ؟ " ( این اسامی همان کسانی هستند که سالها قبل در چند پست باعنوان دوستان خطرناک من (!) در وبلاگ نوشته بودم !!)

-: " بله ... می شناختم ولی آشنایی نداشتم ! "

- : " من از طرف آقای رضا تماس می گیرم ، می خواهند شما را ببینند ، البته تنها !! ... من یک آدرس با همین شماره برایتان پیامک می کنم ، دریافتش را اوکی کنید !!  ، فردا ساعت 10 صبح "

-" دو تا سوال دارم ، اول اینکه رضا زنده هست ؟ و دوم اینکه آیا ساعت 10 بیدار می شود !؟ "

- " بله ... زنده هستند ... تا شما برسید و ما شما را حاضر کنیم ایشان هم بیدار می شوند ..."

 

تماس قطع شد و بانو با نگاههای کنجکاو و کمی نگران بالای سرم ایستاده بود ... حق هم داشت ، او فقط جواب های کوتاه و مشکوک مرا می شنید ... بلافاصله یک پیامک آمد و پیام را باز کردم ، آدرس فرستاده بود ... خندیدم ... بانو گفت : " چرا می خندی ؟ " گفتم : " داشتم برای یک سفر چند روزه برنامه ریزی می کردم و هم اینکه بفکر تنظیم وصیت نامه بودم !! ولی آدرسی که دادند با اینجایی که نشسته ام ، بیشتر از سیصد متر فاصله ندارد ، همین کوی فردوس خودمان !! "

 

 و بعد شروع کردم به وضیح اینکه چه در تلفن گفتند و آقا رضا کی بود و خوشبختانه قبلا داستانش را بانو شنیده بود و حالا کمی نگرانی اش توجیه داشت ، مخصوصا که من گفته بودم وصیتنامه . این از آن شوخی های بدی بود که هنوز از انجام آنها  توبه نکرده ام !!

 

صبح حوالی ساعت 9 از خواب بیدار شدم و دوشی گرفته و لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم ...بانو پشت سرم آمد و گفت : " چی پوشیدی ؟ " و من گفتم : " یک لباسی که تا دَرِ خانه شان برسم ، دیدی که گفتند مرا آماده می کنند !! " راه افتادم و دقیقا 10 بود که جلوی ساختمان بودم ، بین برج های چند طبقه ای که احاطه اش کرده بودند ، یک ساختمان دوبلکس دو سه طبقه شخصی بود با نمایی که زیاد تحریک نمی کرد و از آقارضا بعید نبود ... تا جاییکه یادم مانده بود از سال 58 تا امروز بدون شناسنامه زندگی کرده بود و شاید هم چند تا شناسنامه داشت !! ولی اسم اصلی اش در سال 58 ، قلم فوت خورده بود !!!


آیفون سه تا شستی داشت ولی وقتی من رسیدم ، در باز شد ... معلوم بود یکی تمام وقت در حال نگاه کردن از دوربین ها بود ، این هم بعید نبود !! وارد شدم و داخل ساختما واقعا شیک و شاهانه بود !! از چند پله بالا رفتم و وارد سالنی شدم که اندازه تالار بود ... یک خانم خیلی جوان با یک کت و دامن تقریبا رسمی به استقبال من آمد ، با دیدن من معلوم بود که تعجب کرده بود !! شاید دنبال کسی بود که حداقل سن و سالش به آقارضا بخورد ...

 

- : " صبحانه میل کرده اید ؟ "

- : " با اجازه من صبحانه را موقع سحری خورده ام ... " ( مطمئنا تعجب اش چندبرابر شد !! )

- : " بفرمائید در اتاق مهمان ها تا آقا رضا تشریف بیاورند ... "

 

وارد اتاقی شدم که اشاره کرد و یاد اتاق آیینه کاخهای قجری افتادم !! می توانستم ساعت ها منتظر بنشینم و در و دیوار را نگاه بکنم ولی بی توجه به آنهمه زیبایی (!) نشستم و چشمم به در بود ... می دانستم که با دوربین کنترل می شوم و کمی سرسنگین بودن خوب بود ... آخرین بار رضا را سال 77 دیده بودم و هر دو برای هم غریبه بودیم تا آشنا !! کمی بعد در باز شد و همان دختر جوان ویلچری را هل داده و وارد اتاق کرد ، کسی که روی صندلی بود ، نصف آن رضا بود که می شناختم ، البته آن زمان رضا لاغرترین فرد جمع بود !! به احترام از جایم بلند شدم  سلام دادم و او را آوردند و مقابل صندلی ام قرار دادند !! یاد شعری افتادم:

به فرمان سلیمان بود هر بادی در این عالم  /  کنون خاک سلیمان است در فرمان هر بادی


خیلی آرام و شمرده حرف می زد ، معلوم بود ، رمقی برایش نمانده است !! سن اش نباید بیشتر از 65 می شد ولی دو سوم آن را با تریاک سر کرده بود ... وقتی حکم اعدامش امضا خورده بود هنوز به بیست سالگی نرسیده بود !! با این حساب حالا همان 63 سال زیاد بود ه کم نبود !! ولی بالای هشتاد سال را نشان می داد ... از حافظ هم یادی کرد که حدود ده سال پیش کشته شده بود ، توی یک درگیری خیابانی (!) میلیاردری که زندگی و مرگش در خیابان بود ... میلیاردری که همیشه پشت لباس گدایی مخفی می شد تا شناخته نشود ، دستش تا کتف در خون مردم بود !! وقتی او میلیاردر بود مردم به میلیون که می رسیدند ، آه می کشیدند ، انگار آخر خط آرزویشلن بود ... ولی چه فایده !؟ کسی که با شمشیر زندگی می کند با شمشیر می میرد و بالاخره در خیابان ، تنها گیر افتاد و سلاخی اش کردند !! شاید همسن رضا بود !!

 

بیشتر با چشمم با او حرف می زدم ، هم قابل احترام بود و هم خطرناک ... واقعا بزرگ زاده بود !! ولی آدمی را یاد خان هایی می انداخت که برای دلخوشی شبانه حاضر بود آدم بکشد و مثلا کیف بکند !! یک ملّاک واقعی ، فئودال متجسم ، یک حاکم محلی با اختیارات تام ، مردی که اسمش در سراسر ایران محترم بود ، تمام روسای قبایل عشایری او را می شناختند ، بقول حافظ و شاهنشاه عشایر ایران بود !! یکبار حافظ به من گفته بود ، می خواهی رئیس جمهور بشوی !؟ غیرممکن است ولی این اشاره بدهد ، ممکن می شود !! از همان روز ابهت جایگاه رئیس جمهور از چشمم افتاده بود ...


دختر بیرون رفته بود و من و رضا با هم تنها بودیم !! دختر موقع بیرون رفتن کلیدی را در کنار در زد و من بعدا فهمیدم که شنود اتاق از دسترس خارج شده است !!


- : " دوست دارم در کارهایم کمکم بکنی !! من از تو خوشم می آید و مطمئنا تو ار من خوشت نمی آید ... من آدم بد داستان ها هستم !! ولی تو هم زیاد خوب نیستی !! می دانی از قدیم شاه بد با وزیر خوب ، جفت خوبی می شوند !! البته اغلب به مرگ وزیر ختم می شود ولی من تو را دوست دارم و اگر نخواهم باهم باشیم ، راهی می کنم که بروی ... "

- : " با این حساب وزارتخانه مان کجاست ؟ "

- : " همینجا ... اینجا 26 طبقه هست ... دو برج مجاور اداره ما هستند !! یک طبقه که اینجاست، پذیرایی و ... هست !! یک طبقه من و دخترهایم زندگی می کنیم !! طبقه سوم هم برای تو و خانواده ات !! از فردا بیائید اینجا ... خانه ات همانجا بماند ، فقط فلکه گاز و آب و برق را بزن و بیا ...به طبقه اول سفارش می کنم حواسش به آنجا باشد !!؟ "

- : " و کار من ؟ "

- : " وزارت سلطنت من !! فقط کاری به کار دخترانم نداشته باش !! آنها نه دخالت می کنند و نه کسی در کار آنها دخالت می کند !! دردسر هم ندارند ... وصیت های مربوط به آنها قبلا داده شده است ... هر ماه یک میلیارد تومان به حساب هر کدام واریز می شود !! ضمنا یکی پیش تو میآید که ما او را جعفر صدا میزنیم ، مهم نیست اسمش چیست !! او مجری ارشد است ... تقریبا هر کاری را خودش می کند و راهش را بلد است !! برنامه تازه ای باشد، برای گرفتن دستور پیش تو میآید و البته راهکارهای مختلف را خودش می دهد ... زمان خواهد برد تا بدانی اوضاع چگونه هست !؟ من خسته شدم می روم و دوباره همدیگر را می بینیم "


شستی روی ویلچر را زد و دختر وارد شد ، اول کلید را زد و بعد او را بهمراه خودش برد ...

 

دقیقا یادم نیست چگونه ، ولی از خواب پریدم !!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد