یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خواب های آشفته (2- قسمت اول)

امروز فرصتی شد تا توی موبایلم بنویسم ... توی کی برد در هر سطر یکی دوتا غلط تایپی همیشه هست و تازه بعد از اصلاح اولیه ، با چند مورد که از زیر دستم رد می شود ، منتشر می کنم ... خدا تایپ موبایلی را بخیر بکند ...

  

 

یکی از زیباترین خواب_شیفته های اخیرم در رابطه با سفرم به منطقه تبت در چین بود ...‌ و بحث های جالبی که با همراهم داشتم و جالب اینکه همراهم را نمی دیدم نگاهی فکر می کردم با خودم حرف می زنم و گاه سایه ای بود که کنارم قرار داشت و بواسطه نوعی صمیمیت و حس آشنایی لازم نمی شد برگردم و ببینم کیست ؟!؟

 

ماجرا از یک سالن تئاتر شروع شد... تا جائیکه یادم می آید شاید هزارسال پیش بود که آخرین بار به تئاتر رفتم !! داستان تئاتر در مورد آزادی بود و در مورد یک داستان تقریبا فلسفی و پر حرف در مورد آزادی بود و تقریبا همه ی تماشاچی ها حوصله شان سررفته بود !! یکی بغل دستم بود که خیلی خارجی بنظر می رسید و البته از نوع شرقی و چهره اش برایم ناواضح بود ... بین همه تماشاچی ها او بیشتر از همه به تماشا علاقه نشان می داد و از بی حوصله گی سایرین و گاه آه کشیدن ها و فس فس کردن هایشان ناراحت شده بود و به من گفت : " اینها نیآمده اند تئاتر ببینند انگار بیشتر دوست دارند چیزی که می خواهند را ببینند ، اگر بروشور را مطالعه کرده بودند بجای اینکه پولشان را هدر بکنند می رفتند بستنی می خوردند !! " و من گفتم : " خیلی از اینها بخاطر اینکه باکلاس دیده بشوند به تئاتر می آیند !! " بغل دستی ام گفت : " اتفاقا موضوع خوبی را به نمایش گذاشته اند ، بنظر من خیلی ها از شکل کلمه ی آزادی خوششان می آید و اصلا نمی دانند ذات آزادی چیست !؟ " صد در صد با او موافق بودم و بنظرم در مورد مردم جامعه ی من هم این مورد تا نود و نه درصد و شاید بیشتر صدق می کرد !؟ ولی این چه کسی بود که این را می گفت ، برای همین پرسیدم : " یعنی نویسنده این نمایشنامه واقعا درک درستی از آزادی دارد !؟ حداقل یکی دو صحنه را من روی بروشورم یادداشت کردم که می شود به آن اشکال گرفت !! " و بروشورم را بطرفش گرفتم ، چیزی که دستم بود را نمی دیدم ولی دیدم که او هم بروشوری بطرفم گرفت و گفت : " اتفاقا آنها را من هم نت برداری کرده ام !! " خیلی تعجب کردم (؟!) چون یادداشت به خط خود من بود ...


و بعد گفت : " حواسمان از ادامه نمایش پرت شد برویم بیرون و شاید نوبت دیگری آمدیم ، شاید این ظاهرا باکلاس ها (!) جای دیگری سرشان مشغول بوده باشد و تنهایی برای تماشا نشستیم !! "

 

از سالن بیرون رفتیم ، کریدور شبیه کریدور یکی از سینماهای قدیمی تبریز بود !! با خودم گفتم : " از کی تا حالا در اینجا تئاتر نمایش می دهند !؟ " دوستم گفت : " برویم کمی بگردیم ؟ " گفتم : " کجا !؟ " گفت : " جایی نیاز داری بروی !؟ " گفتم : " نه !! " گفت : " پس چرا حرف را کش می دهی !! وقتی مقصد خاصی در نظر نداری و دلت می خواهد بگردی !! کافیست راه بیافتی ... " دو قدم جلوتر از من می رفت و چهره اش را نمی دیدم ولی حرفی که زد به دلم نشست ...

 

وارد خیابان شدیم و ادامه مسیر دادیم ... گفت : " من باید یک جایی را به تو نشان بدهم !! می آیی ؟ " گفتم : " برویم ... " داخل یک کوچه پیچیدیم و کلید انداخت تا دری را باز بکند ، وقتی وارد حیاط می شدیم حس کردم که لباس همراهم تغییر کرد و شبیه پارچه هایی شد که توی معابد تبت می پوشند ؛ البته اینها را در فیلم ها دیده بودم !! درست است که صورتش را نمی دیدم ولی کچلی کله اش حدسم را تایید می کرد ... وارد جنگلی شدیم با آن کوههای بظاهر دست نیافتنی که با هزاران پله به اوج می رود و در بالا یک معبد شیک در میان ابرها و دره های مه گرفته قرار داشت ... دوستم اشاره ای به معبد بالای قله کرد و گفت : " آنجا مقدس ترین جای این سرزمین هست !! " شیطنتم گل کرد و گفتم : " تقدسش را چه کسی تضمین کرده است !؟ " همراهم جواب نداد و فکر کردم این بار شیطنتم بوی فضولی داده است !! ولی کمی بعد گفت : " عدم دسترسی مردم به آنجا !؟ " مکالمه ی کوتاهی بود ولی برایم محسوس بود ...

 

( ادامه دارد- توی موبایل نوشتن واقعا سخت و زیان آور هست !! )

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد