چند روزی بود در برنامه داشتم بروم سلمانی تا کمی مشغله ی سرم را کم بکند !! مانده ام برخی ها اینهم ریش را چطور نگه می دارند !؟ البته می دانم آدمی همیشه برای علایق خودش فرصت کافی دست و پا می کند !!؟
وارد سلمانی شدم و یک مشتری زیر تیغ بود ... نیم رخش را نگاهی کردم که احیانا اگر بچه محل هست ، خوش و بشی بکنم که بعدا شاکی از دنیا نرود !! ولی آشنا نبود !! سرم را کردم توی گوشیم که استاد سلمانی طبق معمول پرسید : " ناوار ، نه یوخ !؟ ( ترجمه اش می شود چی هست و چی نیست !! همان چه خبر در خوش و بش محاوره ای !! ) طبق معمول گفتم : " آللاه وار شریکی یوخ ، بنده وار حیاسی یوخ ! ( خدا هست و شریک ندارد و بنده هست و حیا ندارد !! ) " و مشغول شدم تا اینکه سلمانی کارش را تمام بکند ، تلویزیون همیشه روشن هم داشت ماجرای سیلی خوردن مجری از برنده اسکار را تشریح می کرد !! و پرواضح که برای نشنیدن صدایش و توضیحاتش (!) مشغول گیم بازی کردن بودم !! کمی بعد مشتری بلند شد که برود و باز هم سرم را بلند نکردم که راحت باشد !! و وقتی بیرون رفت بلند شدم تا روی صندلی بنشینم و با خنده گفتم : " سر که به تن بیارزد آدم آنرا پیش هر سلمانی نمی برد !! " بهرحال تعارفی بود برای خوشآیند استاد سلمانی !! همان لحظه مردی وارد شد و کارت داد تا سلمانی کارت بکشد !! سر و ریش اش خیلی قاتی هم شده بود و واقعا لازم الاصلاح بود !! وقتی که رفت استاد سلمانی پرسید : " شناختی کی بود !؟ " فکر کردم کسی که کارت داد را گفت و برای همین گفتم : " زیاد دقت نکردم !! " گفت : " مشتری که بلند شد را می گویم ، عضو اسبق شورای شهر بود ، آقای ... ، مردم آن قدر ادعا دارند که خودش می رود و راننده اش می آید و کارت می کشد !! " گفتم : " خدا را شکر که جنبه نداشتیم و خدا لایق ندانست پست بالا به ما بدهد !! البته لیاقت نوکری هم نداشتیم و از هر دو موهبت بی بهره بودیم !! " گفت : " فلانی را نمی شناسی !؟ بچه ی همین محل هست ... گفتم : " بچه ی این محل بود ، حداقل او مرا می شناخت !! ... تبلیغاتش را در محله پائین دیده بودم !! " و استاد سلمانی شروع کرد به آه کشیدن و ... گفتم : " اشکال از مردم هست که اینها را پررو می کند ، والا دیدی که نمی شناختم و نه بی احترامی کردم و نه احترام بیجا !؟!؟ یکی مثل همه !! "
و بعد برایش داستان رویارویی دایی جان با اولاف پالمه ( نخست وزیر ترور شده ی سوئد ) در پای صندوق فروشگاه را تعریف کردم که دایی می گفت یک لحظه برگشتم و دیدم اولاف پالمه پشت سرم توی صف هست و ناخودآگاه خودم را کنار کشیدم و تعارف کردم که او کارش را زودتر انجام بدهد و با نگاه متعجب دیگران مواجه شدم و صندوقدار به من گفت : " این چه رفتاری هست ... او هم یکی مثل شما !! " و دایی جان چند مدت هنوز نمی توانست این مسئله را در ذهنش حل بکند !!! مشکل از فرهنگ غلط ما بود و دایی جان تقصیری نداشت !!
وقتی معاون رئیس جمهور کلید بدست برای رفتن از خانه تا محل کارش (!) خیابان مسدود می کرد و با ده فروند ماشین هم شکل راه می افتاد که معلوم نشود در کدام نشسته است !!! و یا همان رئیس جمهور ذلیل شده (!) ، در سفر استانی ، یک کروکی به مردم می داد برای حرکت کاروانش و از یک مسیر دیگر می رفت که احیانا ترور نشود !! و مقایسه کنید با اولاف پالمه ، نخست وزیر سوئد ، که توی خیابان داشت راه می رفته و ناگهان او را ترور می کنند !! و مردم سوئد شوکه می شوند که چرا باید یک نفر را که در زندگی شخصی اش هست ، توی خیابان بکشند !!!
عضو اسبق شورای شهر ، حالا نمی دانم چه کاره هست که هنوز راننده شخصی دارد که برایش کارت بکشد و او را به سلمانی ببرد و ...
یعنی آرایشگاهی میروید که بزرگان راننده دار میروند؟
ایول
داستان سر فرق می کند ، سر را نمی شود دست هر بیگانه سپرد !! تا سلمانی دنیایش عوض نشود ، مشتری هایش عوض نمی شوند ...
ما راننده خودمانیم ...