یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

جناب سلجوقی !!

 

دیروز عصر توی اتوبوس بودم که یک آشنا سوار شد ... جناب آقای سلجوقی که زمان دبیرستان دبیر جبر و مثلثات بود !! و شیک پوشی اش با آن جثه لاغر و کوچکش خیلی به دل می نشست !! یک صندلی خالی بود و تعارف کردم که برود آنجا بنشیند ...

  

در تقسیم بندی مختلفی که از معلم ها داشتیم ، نمی دانم چرا همه ی معلم های باسواد و در رشته ی خود متبحر(!) جزو شیک پوش ها بودند !!؟بقیه هم باندازه سوادشان تیپ می زدند ... هرچند در مجموع از معلم های امروزی بهترتر و سرتر بودند !!

 

جناب سلجوقی نشسته بود و زیرچشمی مرا می پائید ... یکی دو نفری بین ما بودند و گهگاه چشم در چشم می شدیم و لبخندی حواله می کردیم ... چند نفری پیاده شدند و من نزدیک تر رفتم ... گفت : " من حالا دیگر پیر شده ام !! " حرفش را قطع کردم و گفتم : "من که شاگرد کلاس شما بودم کم کم دارم پیر می شوم ، شما هم که معلم ما بودید !! پیر شدن لطف خداست والا خیلی ها در همان عنفوان جوانی بار سفر را می بندند و می روند !!"

 

آدم پرکار و فعالی بود ... هم در دانشگاه تدریس می کرد و هم در دبیرستان ما و هم در برخی کارخانه ها تدریس داشت و برای همین آدمی بود پر از خاطره و آشنا ... می گفت : " من اگر از خانه بیرون  بروم و آن روز با آشنائی سلام و علیک نکنم ... آن روزم شب نمی شود !! " بغل دست اش جوانی نشسته بود و به حرفهای ما گوش می داد و تبسمی بر لبانش داشت ... از یکی دو نفر دیگر که محبوبیت زیادی داشتند اسمی بمیان آمد و برگشت به همان جوان گفت : " دیدی به تو گفتم که حتما از بچه های دبیرستان دهخدا هست !! اصلا آن دبیرستان یک محیط خاصی داشت ... نه مثل معلم هایش و نه مثل دانش آموزانش ، در هیچ کجای دیگر که تدریس می کردم نبود!! من توی دانشگاه هم وقتی می خواستم مطلبی بگویم به دبیرستان دهخدا اشاره می کردم ... " گفتم : " یادتان هست که یکبار به خانمتان مرا نشان دادید و گفتید من از دست اینها زخم معده گرفته ام ..." خندید و گفت : " روزهای خوب چقدر زود گذشتند !! ولی من در چند جا گفته ام که اگر زمان را به عقب برگردانند من دوباره به شغل معلمی می روم !! " گفتم : " شما فرق داشتید!!؟ معلم های حالا در زندگی مجدد باید بروند راننده نیسان آبی بشوند !! " یک خنده ای کرد که کم مانده بود از روی صندلی بیافتد ...

 

معلم خوب بودن خیلی خوب است ... در سن پیری هم خاطرات خوب به کمک آدم می آید تا روزگارش خوب باشد ... می گفت رفته بودم برای خرید ماشین  دخترم چک بدهم و  ضامن بشوم و نمایشگاهی گفت : " باید یک بازاری و اصنافی پشت چک را امضا بکند !! خیلی به  من برخورد و چند ثانیه نگذشته بود که یکی وارد شد و با من سلام و علیک کرد و وقتی جریان را فهمید به صاحب آنجا که دوست اش بود ، گفت آقای سلجوقی روی یخ امضا بکند برای ما اعتبارش بیشتر از امضای تو در روی چک است !!؟ و کارمان نه تنها راه افتاد بلکه طرف می گفت چک را معطل نکنید ، لازمتان می شود !! " پیرمرد چقدر با غرور این خاطره را تعریف کرد ... خواستم چیزی بگوشم و نگفتم ولی برای شما می نویسم


یک بار من از کلاس زدم بیرون و رفتم با کلاس دیگر که توی حیاط ورزش داشتند مشغول والیبال شدم ... یک ناظم داشتیم که تخصصا  فقط مرا ردیابی می کرد و می گفت : " من اگر دو سه نفر را بتوانم کنترل بکنم ، کنترل مدرسه را در دست دارم !!! " مرا صدا کرد و گفت : " مگر شما ساعت ورزش تان هست !؟ " گفتم : "معلم نداشتیم ، آمدم از وقتم استفاده بهینه بکنم !! " گفت : " آقای سلجوقی چی شده که نیامده است !؟ " گفتم : " آقااااا ... سلجوقیان ششصد سال هست که منقرض شده اند !! " بنده خدا چیزی نگفت و رفت توی اتاقش و کلی خندیده بود و یک زمانی برای معلم ها در ساعت تفریح شوخی با آقای سلجوقی مدشده بود !! یکبار هم به من گفت : " سر سال که منقرضت کردم می فهمی ، منقرض یعنی چی !؟ " گفتم :" تازه شما تقلب برسانید شاید بتوانم با تبصره رد بشوم ... واقعا هم با جبر و مثلثات اصلا رابطه دوستانه نداشتم ، ولی دبیرش را دوست می داشتیم !! " یکبار سر کلاس که تخته سیاه را کلا پر کرده بود تا ما مثلا یادداشت برداریم مبصرمان که از آن چند ساله های دبیرستان بود گفت : " آقای سلجوقی ، حالا گچ مال دولت است و مهم نیست !! چرا خودت را خسته می کنی و اینهمه می نویسی !! به خدا ما نمی دانیم چی می گویی !! " 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد