یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

داور خود باشیم !!

 

در داستان ها آمده است که روزی حضرت یوسف که کودکی بیش نبود جلوی آینه نشسته بود و ناگهان آن زیبائی اعجازگونه اش را به او نشان دادند !! شیفته ی خود شد و با خود فکر کرد  با این زیبایی اگر من بَرده بودم !؟ چقدر قیمت داشتم !! ؟؟ چند ماه نگذشت که برادرانش او را به چاه افکندند و قافله ای که رد می شد او را به بردگی خرید (!) آنهم به پائین ترین قیمت روز !!!!!

   

ولی بعد یاد گرفت که اگر می خواهد قیمت بالایی داشته باشد نباید روی خودش قیمت بگذارد و این را به دیگران واگذار بکند !! و رسید به عزیزی مصر و بالاتر از آن و داستانش زیباترین داستان تاریخ بشری شد !!!! پدربزرگ مادر ام که روحش شاد می گفت : " آدم تا خودش روی خودش قیمت نگذارد ، نمی شود او را خرید !! برای همین اگر کسی مقابل شما دست دراز کرد اگر داشتید بلافاصله او را بخرید !! " و این مطلب رادر مورد گداهای کوچه و بازار بکار می برد و می گفت: "  آنها یا از سر ناچاری و یا از سر خَرتنبلی دست جلوی بنده ی خدا دراز می کنند !! آنها را بخرید و به صاحب اصلی شان که خداست بفروشید ، مطمئنا خدا آنها را به بهترین قیمت از شما خواهد خرید !! "


خلاصه اینکه پریروز من یک اولتیماتوم به دوستم در  انتشاراتی دادم و گفتم : " قرار بود رئیس این موسسه سر هفته به بازی من جواب بدهد که نداد و من بخاطر تو یک ماه این بازی را کش دادم (!) از فردا من نیستم !!!!"  و بعد از ظهر تماس گرفت و خلاصه اینکه مجبور شدم تا دیروز هم برغم میل باطنی ام بروم ولی رئیس که از این بازی ها نکرده بود ( بیشتر شبیه بازی رولور روسی !! می باشد ) خودش را به زور سرگرم نشان می داد که مثلا وقت ندارد و سر فرصت به موضوع خواهد پرداخت و من مثل یک گربه ی سیر موش بیچاره را زیر نظر داشتم !!! تا اینکه حوالی ساعت 14 کاپشنم را تنم کردم و داشتم از در بیرون می رفتم که دوستم به رئیس که پشت میز فروشنده نشسته بود و خیال بلند شدن و رفتن به اتاقش را نداشت ، گفت : " آقای ... این دارد می رود هااااا !! " و او مرا صدا زد که برویم یک صحبتی بکنیم و من گفتم : " که متاسفانه فرصت ندارم و باید به خانه برگردم! "  و بیرون آمدم ... خودم فکر نمی کنم فرصت خاصی را از دست داده باشم ولی می دانم که آنها فرصت فوق العاده ای را از دست دادند !! چند پست قبل نوشته بودم که می خواهم یک کارخوبی برایش بکنم که از سرش زیادی است و دیروز دیدم که نه تنها از سرش که از کل وجودش زیادی است ....

 

امروز رفته بودم دنبال کارهیا خودم و سری هم به بازار زدم و با دوستانی که یک ماه بود آنها را ندیده بودم خوش و بش می کردم که دوستم تماس گرفت و کمی از من گله کرد ولی من اصلا ناراحت نبودم و قبلا به او خبر داده بودم (!) و بعد هم آقای رئیس تماس گرفت که یک سر بروم و او را ببینم و او را سر کار گذاشتم و نرفتم ... بهرحال بازی تمام شده و داور که خود من باشم سوت پایان را زده ام !!!!

 

***

داستان بازی را دوباره می نویسم که تکرارش ملال آور نیست ... من در طول عمرم هم مفت کار کرده ام و هم ارزان (!) ولی این نرخ های پائین هیچگاه از شخصیت کاری من کم نکرده بلکه همیشه از صاحب کارم کم می کرد !!! چون من همیشه اجازه می دهم تا دیگران بسته به نیاز و وسع شان برایم دستمزد بدهند (!) این کار باعث می شود تا همیشه پای من برای فرار باز باشد و بنوعی حق طلاق را برای خودم نگه می دارم ...
خیلی سال پیش من در چاپخانه ای مشغول بودم و رفتن من به آنجا هم بواسطه تلفن استادکاران قبلی ام بود که از خواستند بروم و سر و سامانی به چاپخانه ی فردی که سکته مغزی کرده بود و شاگردش سربازی رفته بود ، بدهم !! و حتی به من گفتند اگر پولی نداد کاری نداشته باشم و خودشان با من حساب و کتاب می کنند !! آنها هم آنقدر برایم محترم بودند که می توانستم هفته ها و ماهها بخاطر خواسته شان برای کسی مجانی کار بکنم ( این مربوط به قبل از سربازی رفتن من می شود !! )  خلاصه اینکه یک روز آن فرد یک دستگاه برش کاغذ داشت و به چاپخانه دار دیگری فروخته بود و من ( در همان نوجوانی ام !! ) چون یکبار آن  دستگاه را منتقل کرده بودم ، عهده دار انتقال آن به چاپخانه خریدار شدم !! ماشین را پیاده کرده و در جرثقیل گذاشتیم و موقع خروج از آنجا خبر رسید که چاپخانه داری که با او کار می کردم فوت شد!!! من بهمراه جرثقیل رفتم و دو روز هم در چاپخانه جدید آن را دوباره سرهم کردم و راه اندازی کردم و اتفاقا همان جا ماندم !!! به من پیشنهاد داد که اگر دوست داشتم پیش او کار بکنم و او هم از چاخانه داران خوش نام شهر بود !! من هم قبول کردم و مشغول شدم ... سال 67 بود !!

فردای آن روز مرا صدا زد و گفت : " دو تا چایی بیار تا باهم بخوریم و یک صحبتی بکنیم !! " رفتم و نشستیم برای چای خوری و گفت : " آقا ... تو لطف کردی و قرار است باهم همکاری بکنیم ، دستمزد را هم تعیین کنیم که بعدا به مشکل برنخوریم !!" گفتم : " من می توانم برایتان مجانی هم کار بکنم و اصلا هم سخت نیست !! " گفت : " من سن و سالی گذرانده ام و دیگر بعیداست زیر چنین بارهای سنگینی بروم !! تو هم دست پرورده ی فلانی ها هستی و می دانم که تعارف نمی کنی !! من تا اینجا هم برنده محسوب می شوم که تو را تور کرده ام !! ( بعدها از یک چاپخانه دار دیگر شنیدم که گفته بود ، من فکر می کردم در خرید دستگاه برش سود کرده ام ولی سود بیشترم در آمدن این فسقلی به چاپخانه ام بود !! ) ولی دستمزدت را خودت تعیین بکن !! " در حالیکه بلند می شدم تا سر کارم برگردم گفتم : " من تا آخر این هفته اینجا کار می کنم و توانایی ام را می بینی و اینکه بدردت می خورم یا نه !! پنجشنبه شما هرمبلغی که قیچی عقلتان برید توی پاکت گذاشته و روی میز می گذارید ... من برمی دارم و می روم !! اگر راضی بودم شنبه صبح یکم آیم و گرنه شما روز شنبه تا ظهر نگاهتان روی در می ماند !! " این را گفتم و رفتم پائین و مشغول شدم ... فردا صبح مرا صدا زد و گفت : " من دیشب تا صبح خوابم نبرده است و تقصیر تو می باشد !! من تا شنبه سکته را می زنم !! شنیده بودم که خیلی بدقلقی ولی حالا دیدم که راست می گویند !! بیا بنشین و روی یک مبلغ توافق کنیم تمام بشود !!!! "

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد