یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ددر ممنوعه !!

 

دیروز توی خواب رفته بودم یک منطقه ی مرزی !! البته نمی دانم کجا بود ولی می گفتند که پشت روستا مرز هست !!؟ کسانی هم که می گفتند غالبا چهره های آشنایی برایم بودند و آنجا چکار می کردند را نمی دانم !!

   

خلاصه اینکه هوس رفتن و تماشای روستا از آن زاویه کارش را کرد ؛ تقصیری هم نداشتم روستای نسبتا بزرگی بود و شباهت کمی هم به ماسوله داشت و برای همین وسوسه شدن برای دیدن روستا از چند زاویه زورش بیشتر از ممانعت دیگران بود !! و چون برای نرفتن دلیل نمی گفتند ، بیشتر مصمم می شدم که بروم و ببینم چه خبر است !!

 

و خلاصه اینکه رفتم ، راهی که از روستا به پشت روستا می رفت !! یک مسیر سخت بود و شاید اینگونه کرده بودند تا کسی نرود !! هم درگیری با صخره های سنگی کوتاه داشت و هم اینکه از یکی دو چشمه که حوضچه ی نسبتا بزرگی داشتن رد شدم !! یکی از همکاران سابقم را دیدم که نفس زنان آمد کنارم و از من خواست که از همانجا برگردم ولی من هم مسیر رادوست داشتم و هم ول کن تصمیمم نبودم !! همکارم که دید منصرف نمی شوم با یک حالت خیلی سردی منصرف شد ، طوری که احساس کردم که چیزی هست که نمی گویند و شاید هم نمی توانند بگویند !! وقتی به این چیزها فکر میکردم به پشت روستا رسیده بودم ...

 

پشت روستا ، صحنه ی عجیبی بود ... انگارنمای  پشت خانه ها را روی سنگ ها نقاشی کرده بودند و برای همین روستا خیلی بزرگتر از چیزی که بود (!) دیده می شد ... انگار به یک کوچه ی پشتی وارد شده بودم !! حس خوبی نداشتم و برگشتم و در بین راه چند نفر آمدند و مرا دستگیر کرده و بردند پیش بزرگ روستا !! حالا بزرگ روستا کی بود را میگویم ولی خیلی عجیب بود که خیلی ساده و آرام برایم گفتند که کاریکه کرده ام حکمش اعدام است !! و چون قبلا تعدادی به من هشدار داده بودند که نروم و گوش نداده بودم (!) جای چانه زدن هم ندارد !! آن افراد را هم به صف کرده بودند و تقریبا همه شان با سری به پائین ایستاده بودند !! برایم کاغذ آورده بودند تا اگر مطلبی دارم بعنوان وصیت برای خانواده ام بنویسم ...

 

شب موقع خواب یک مطلبی در انیستا خواندم که عکس صدام را داشت و نوشته بود : " حالا که شما دارید روحانی را حلال میکنید ، سر راه مرا هم حلال بکنید !! من هشت شال به شما دفاع مقدس را تحمیل کرده بودم و روحانی هشت سال فشار مقدس را !! " دقیقا همان قیافه ی صدام در زندان (!) قیافه ی رئیس روستا در خوابم بود ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
همطاف شنبه 27 شهریور 1400 ساعت 21:53 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
به گمانم ددر ممنوعه!! کار دستتان داد.
.
.
نه خبر؟

سلام
نیمه شهریور را همش سر مزار بودم و انواعی ازمراسمات !! فعلا داریم دوستان را بدرقه می کنیم ، البته از فامیل هم کم بدرقه نکرده ایم ...
به پای کامپیوتر کم می رسیم و ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد