یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

راه ها ...

 

 این روزها راههای زیادی زده شده اند و به مقصد رسیدن ها را سرعت بخشیده اند !! ولی همین راهها مقصد ها را محدود کرده اند و مردم را به آسفالت معتاد کرده اند !! و هنوز بالای 60% جاهای دیدنی کشور از آسیب گردشگرانی آسفالتی محفوظ مانده است !!

 

 

شنبه که برای خودش جمعه ای بود ، حوالی ساعت 12 ، به مادرم زنگ زدم و در خانه نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود ... برای همین با بانو هماهنگ شدیم که برویم دوری بزنیم و بیائیم ... گفت : " کجا می رویم ؟ " گفتم : " محدودیت تردد هست و از استان خارج نمی شویم !؟ " بانو سری تکان داد و گفت : " آهاااان ... "

 

در این چند روزی که تعطیل بود ... هر روز حوالی ظهر یک سری به اطراف می زدیم و گاهی شمال استان می رفتیم و گاه جنوب استان ... رفتیم و مادرم را برداشتیم و راه افتادیم ... جهت سفر را انگشت همایونی مشخص می کرد !! آمدیم تا سه راهی اهر (!) ولی اهر نرفتیم و ادامه دادیم تا بستان آباد و در ادامه رفتیم تا سراب ... کمی مانده به سراب ، دشت عباس ، شروع می شود که کشتزارها و دشت وسیع یک چشم انداز چشم نواز درست می کنند و آدم پر از انرژی مثبت می شود !! امروز شصت بار انرژی مثبت را استفاده کرده ام ... منطقه سراب بدلیل پرآب بودن منطقه علاوه بر کشاورزی ، دامداری خوبی هم دارد و برای همین شیر و لبنیات سراب از قدیم مشهور می باشد ... اطراف جاده پر بود از گاو و گاومیش و گوسفند ، البته گهگاهی اسب هم دیده می شد !! به جز سراب من در منطقه مراغه اسب زیاد دیده ام !!

 

نوراخانیم هم هر وقت گاومیش و گاو بزرگ می دید م یگفت : " ددی مووو !! " و هر وقت گوساله کوچکی می دید می گفت : " بیبی مووو ! " در این سن و سالی که دارد،  ددی نماد بزرگ بودن هست !! خلاصه اینکه رفتیم و رفتیم تا به سراب رسیدیم و از یکی از چلوکبابی های قدیمی سراب سه پرس غذا گرفتم تا برویم در یک جایی بساطمان را بیاندازیم و بخوریم !! خروجی سراب که ابتدای مسیر سراب به اردبیل باشد ، پلیس ایستاده بود و ماشینهای غیر پلاک استانی را برمی گرداند و یا جریمه می نوشت !! ما راه را ادامه دادیم و وارد گردنه صائین شدیم ... گردنه هم گردنه های قدیم که ورود به ۀ«ها با ترس و دعا و صلوات بود و خروج از آنها شکر و شاید بهمراه داشت !! حالا همهی  گردنه های استان چند بانده و آزاد راه شده اند و دلهره ی گردنه ، دیگر وجود ندارد !! تقریبا دویست متر مانده به تابلوهایی که حدفاصل مرز استان های آذربایجان شرقی و اردبیل را مشخص می کرد (!) بطرف سمت چپ جاده پیچیدیم و وارد یک راه کوهستانی آسفالته و یک دره سرسبز شدیم !! یک دره سبز و پرآب که راه را ادامه می دادیم تا ببینیم کجا بهتر است و بالاخره رفتیم در تفرجگاهی که در انتهای مسیر در کنار یک پرورش ماهی بود برای نهار توقف کردیم ...


یک محیط کوچک و دنجی درست کرده بودند و اتاقهایی برا ی نشستن و ... مابیرون دور میزی نشستیم و شروع کردیم به باز کردن ظرف های نهار که چند فقره مرف و جوجه آمدند اطرافمان !! ابتدا نوراخانیم کمی برای آنها خرده نان ریخت و آنها هم شدند از خودمان !! خلاصه اینکه هر چی نان داشتیم را نوراخانیم خرد کرد و ریخت برای جوجه ها !! و چه کیفی هم میکرد !! کمی بعد چند فقره اردک هم اضافه شدند و یک سر و صدایی راه انداخته بودند که انگار طلبکار بی حیا (!) بدهکار آبرودار گیر آورده بود !!


نوراخانیم چشمش به طرف اردک ها بود و فقط دستش را باز می کرد که نان بدهیم تا برای آنها بریزد !!


خدائیش برنج های غذا کمی زیاده از حد بود (!) تقریبا دو برابر برنجی که در تبریز می دهند ( شهرهای نسبت به کوچک تر شدن ، ته مایه های بیشتری از انصاف دارند  ، همان غذا در تبریز دقیقا دوبرابر قیمت داده می شود!!) خلاصه اینکه بعد از نان ها نوبت برنج ها شد و نصف ظرف ها را هم نوراخانیم به جوجه ها و اردک ها بخشید و حالا دیگر چند فقره بوقلمون هم اضافه شده بودند ... تقریبا همه راضی بودیم و نوراخانیم بیشتر از همه خوشحال !! مانده بودند اردک ها که عین برخی از مردم که هم استفاده میکنند و هم دائم غر می زنند و هی می گفتند : " واخ واخ...واخ واخ ... !! " کمی هم پشت سر مردم اردک صفت حرف زدیم !!

 

کمی هم رفتیم و در وسایل بازی مخصوص بچه ها نوراخانیم تاب بازی فرمودند !! و بعد کمی هم به دنبال کردن اردک ها گذشت و وقت هم که داشت می گذشت !! حوالی عصر بود که راه افتادیم و به تبریز برگشتیم ... نیم روز خوبی بود !! جایی را می خواستند که آب باشد و خلوت باشد و سرسبز باشد ...

 

نزدیکی های تبریز ، دراتوبان ، یک آسمان زیبا داشتیم با ابرهای زیباتر  و آفتابی که آماده غروب می شد ... بیشتر نگاه کردیم و یکی دو تا هم عکس گرفتیم

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ترانه سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 21:15 http://taraaaneh.blogsky.com

سلام. به به چه روز خوب و آرامشبخشی. مخصوصا که به نورا خانیم هم حسابی خوش گذشته با پرنده ها و تاب بازی و...
عکسها هم خیلی قشنگ بود مرسی.

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد