یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

نیم روزی در مسیر زندگی ...

 

دیروز حوالی ساعت 10 بود که راه افتادم طرف خانه ی برادرم ... دستگاه مان ایراد پیدا کرده است و قرار بود یک تعمیرکار بیاید !! همزمان برادرزاده  از دردِ دوره ای روده رنج می برد و برادر گرفتار درد کلیه اش شده بود !!

   

رفتم تا  میدان محله مان تا با تاکسی قسمتی را بروم و بقیه را با اتوبوس های BRT !! چند گام ابتدایی را درگیر بودم و با خودم حرف می زدم !! یکی از موارد جالب زندگی بشر این است که در برنامه اش وارد کرده اند ، که زندگی اجتماعی داشته باشد و در عین حال این اجتماعی بودن بزرگترین سنگ سر راه رشد انسان می باشد !! و انسان های موفق کسانی بوده اند و هستند که بتوانند بنوعی از این سنگِ سر راه را رد شده و یا آن را دور بزنند !!

 

یکی زا بهترین لحظات عمر من زمانیست که بتوانم فرصت حرف زدن با خودم را بیابم ... و این فرصت های مغتنم همیشه پیش می آیند و شاید برای همین است که می توانم احساس رضایتمندی از زندگی ام داشته باشم ... ولی این فرصت ها یهوئی می آیند و یهوئی هم می روند و جامعه به این فراریت کمک می کند !! دیروز در جای خوبی از بحث با خودم بودم که چشمم به صف طولانی مرغ افتاد که از نبش میدان آغاز شده بود و حدود صد متری ادامه یافته بود !! من برخلاف خیلی ها نه در صف ایستاده ها را تائید می کنم و نه به آنها ایراد می گیرم ... بهرحال زندگی ما ادامه افکار غلطی هست که داریم و نمی توان وسط راه غلط ، هی حرف درست زد و انتظار بهبود داشت (!) باید ترمز کرد ، و دور زد و درست زندگی کرد !! که این هم خیلی سخت تر از غلط زندگی کردن است و ملت همیشه در صحنه ی ما افتخارشان به این است که گلچینی از اندیشه های غلط را زیرساخت زندگی خود کرده اند !! ما ملتی هستیم که داریم ثابت می کنیم اگر بزرگی گفته است : " جمع اضداد محال است ! " آن بزرگ اشتباه کرده است و اتفاقا ملت همیشه در صحنه ی ما از این اثبات سربلند بیرون آمده است و در اقیانوسی از اضداد دارد زندگی را ادامه می دهد ؛ حالا کمی با گله و شکایت همراه است و کمی با دهانی پر از خون !!!

 

وقتی به انتهای صف که همانا آغاز وصال مرغ باشد ، رسیدم !! دیدم که این صف مرغ نیست (!) بلکه صف انتظار آمدن مرغ است و هنوز ایشان تشریف نیاورده اند !! یکی زا توی صف مرا هم دعوت به مشارکت کرد و من گفتم : " ما مرغ را وقتی مهمان هستیم می خوریم !! " و رد شدم تا مبادا دل کسی شکسته شده باشد ، و احتمالا اینها از دار و دسته ی همان میزبانان مهربان بودند !!

 

چند دقیقه بعد سوار تاکسی شدم !! حالا دیگر برای خود صاحبنظری شده ایم و تماشای صورت راننده ما را به کنه ذاتش راهنمایی می کند ؛ هرچند گاه اشتباهات فاحشی هم رخ می دهد ولی نمی وشد بخاطر یک درصد اشتباه  ، آدم خود را گرفتار تحمل نود و نه تای دیگر بکند !! زیاد به صورتشان نگاه نمی کنم و با پنجره بغل حال می کنم و تماشای بیرون !!! و این برای یک راننده تاکسی ؛ آنهم از نوع نود و نه تا (!) خیلی گران می آید ، آنها دوست دارند تا همصحبت مسافرها شده و اظهار فضل نمایند و غالبا تولید فضله می کنند !! یکی نشست و پول داد و راننده 500 تومان بیشتر از آنچه عرف است ، کسر کرد و برگرداند ... آن یک نفر تذکر داد که 500 کم داده است و راننده صدایش را بلند کرد که اگر گوشی دارید باز کنید و بینید که تاکسیرانی 39 درصد افزایش داده است !! دولت همه ی حقوق ها را فزایش داده است !! برادر من پرستار هست و حالا درآمدش چند برابر شده است  و ...  و البته خیلی بلند حرف می زد و صدایش آدم را یاد آیه معروف می انداخت !! من هم قبلا کرایه را داده بودم و پانصد تومان بیشتر کم کرده بود و حرفی نزده بودم !! شاید هر دو حق داشتند ولی صدایشان اذیت می کرد ، در ضمن هر دو داشتند به تاکسیرانی بد و بیراه می گفتند !! گفتم : " " اول اینکه صدایتان را پائین بیاورید ، چون محفظه داخل ماشین کوچک است و نیاز به فریاد نیست !! دوما به تاکسیرانی بد و بیراه و فحش ندهید ، چون تاکسیرانی یک موسسه حقوقی است و پدر و مادر ندارد و فحش تان به جایی نمی رسد ، بلکه صحیح تر این است که بگوئید بر اموات مسئول تاکسیرانی لعنت و یا بر اموات کسی که از حق خود تعدی می کند لعنت بفرستید تا کارتان نتیجه داشته باشد !! ضمنا آقای راننده اگر منظور شما 39درصد افزایش باشد باید 1000 تومان بیشتر کم می کردید !؟ پس نشان می دهد که این رقم هنوز تائید نشده است و افزایش درآمد پرستاران دلیل نمی شود که راننده ها هم نرخ کرایه را بالا ببرند (!) چون آن وقت ما هم نرخ خدمات مان را بالا می بریم و باز شما درکف جامعه می مانید !! ضمنا چند متر جلوتر من پیاده می شوم ، نگهدار !! "

 

و بعد سوار اتوبوس شدم و همان ابتدا با یکی خوش و بش کردم که از بازنشسته ای سالهای دورتر کارخانه بود و هم مرا می شناخت و هم نمی شناخت !! البته بعدها که بازنشسته شد به همراه برادرش یک فروشگاه بزرگ فرش و موکت باز کردند و روزگارش از آن سو به این سو شد ؛ از نظر درآمد !! و شنیده بودم که به چند نفر گفته بود که بعد از بازنشستگی فهمیدم که روزگار بدبختی بزرگی را طی کرده بودم و چقدر از عمرم را در آن کارخانه بباد داده ام !! و بنوعی از یادآوری آن دوران دل خوشی نداشت !! ماسک را برای نشناختن بهانه کرد و ماسک را پائین کشیدم تا از شک بیرون بیاید !! غلطِ اشتباه می کرد که ادعا می کرد ، بخاطر ماسک مرا نشناخته است !! یک سال آخر کارش را در کارگاهی گذرانده بود که من رئیس آنجا بودم و کسی که دو بیست و چهار ساعت را با من گذرانده باشد (!) در کهنسالی شاید راه خانه اش را فراموش بکند ولی با دیدن من سریعا مرا بیاد می آورد !!! بازنشسته ی حوالی سالهای 83 بود !! تقلای زیادی کرد تا صندلی اش را به من تعارف بکند ولی سر جایش نشاندم !! کمی بعد کسی که بغلش نشسته بود بلند شد تا پیاده شود و من نشستم !! ایستگاه بعد مرد مسنی سوار شد و پشت سرش مرد مسن تری !! من بلند شدم و جایم را به اولی تعارف کردم و یکی دیگر هم بلند شد و جایش را به دومی تعارف کرد ، دومی عصا به دست بود و حکما باید می نشست !! کسی که جای من نشسته بود ، بعد از اینکه جابجا شد و راحت نشست ( ظاهرش نشان می داد از آن دسته آدمهای نچسبِ جامعه تشریف دارد!) گفت : " البته من جوان هستم ها ... کمی زانویم درد می کند !! " گفتم : " دقیقا ، شما به بدنتان ظلم کرده اید ، بالا تنه را جوان نگهداشته اید و گذر عمر را به پائین تنه تحمیل کرده اید !! " گفت : " نه ... اینها از عوارض کمبود ویتامین د هست !! " این یکی پیرمرد که عصا دست اش بود چپ چپ نگاهش کرد و انگار دلش خون بود که چرا بی توجه به او اول نشسته بود و دیگری جایش را به او داده بود !!!! زیر لب گفت : " تو که  اسیر روسری و چادر نیستی که از کمبودآفتاب بنالی ، برو آن طرف خیابان تا عصر بنشین زیر آفتاب و ویتامین کسب کن !! " خنده ای کردم که مزه ی تعارف صندلی را برایش زهرمار کرد !!

 

یکی از دلخوشی های بزرگ زندگی حضور در اتوبوس می باشد ، مسئولین اگر توی اتوبوس ها حضور داشته بهتر ، نبض جامعه دست شان می آید !! البته اگر لازم دارند که دست شان بیاید !! در چراغ قرمز ایستادیم و روبروی من منظره یک نماد شهری بود که تازه گذاشته بودند ، یک پیانو که از از قسمت کلیدها یش آب می ریخت پائین و بسیار جالب بود !! هوس کردم عکسی بیاندازم ولی با خودم گفتم : یک زمان مناسب که نور مناسبی باشد ، عکسی بیادگار می گیرم !!"  شب شنیدم که بدنبال اعتراض برخی ها ( که معلوم نیست کی هستند !! ) شهرداری دستور برداشتن آن را داده و سوژه ای شده برای رسانه های دور و نزدیک !!! گرم کردن سر مردم هم یک بخش از مدیریت تنش می باشد هم برای مشغول بودن مردم خوب است و هم برای ادامه مدیریت غلط شهری !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 06:15 http://www.parisima.blogfa.com

سلام

خاطره اتوبوسی یادم اومد!!

زمانی که هنوز بچه نداشتم و اکثر کارهامو با استفاده از اتوبوس انجام میدادم، یه روز سوار اتوبوس شدم و دیدم در قسمت خانمها جایی برای نشستن نیست، یه آقای میانسال از قسمت آقایون اشاره کردن که یعنی اینجا در قسمت آقایو صندلی خالی هست، بیا اینجا بشین! منم با سر اشاره کردم که : نه ممنون، راحتم ..
یهو شنیدم آقای بغل دستیش با خنده زشتی بهش گفت: وقتی میگن به زنها خوبی نیومده راست میگن!!

اگه سن و سال الانم رو داشتم قطعا از خجالتش در میومدم!

سلام
فرهنگ داخل اتوبوس ، مشت نمونه خروار فرهنگ جامعه است !! ( عجب فرمایش گهرباری شد !!؟ )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد