یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

مثلا یلدا !!

 

اول گلایه را شروع بکنم که دلم پر است !! دو ساعتی پای تی وی بودم و تی وی با شور تمام هی عکس انا ر و هندوانه و یلدا نشان می داد و البته از خوشرنگ هایش !! یعنی صدا و سیما نمی فهمد در کشوری که دولت موفق در رشد اقتصادی (!) و با تدبیرش (!) 40 میلیون نفر را مستحق بسته معیشتی می داند (!) نشان دادن این تصاویر ، بردن یلدا به خانه ها نیست (!) بلکه تحریک بچه های مردم به آب افتادن دهانشان می باشد !! همه که آقازاده نیستند ، اینها اکثرا آدمیزاده هستند !!

 

 

دیروز ناهار را باتفاق مادرم خوردم ؛ قورمه سبزی اصل تبریزی (!) و البته مادرم طبق معمول برایم زیاد غذا کشیده بود و منهم همه را با نان خوردم که نشان بدهم چقدر چسبید !! اگر آنقدر بزرگ شده اید که می توانید خودتان غذایتان را بکشید (!) این را هم بدانید که خیلی حال می دهد ، در حالی که فکر می کنید خیلی گنده شده اید (!) از مادرتان بخواهید تا غذایتان را برایتان بکشد !! و صدالبته خیلی هم ازاین کار خوشش می آید !! باور ندارید ، امتحان بکنید ...

 

به یک حسابی باید پول واریز می کردم ، رفتم به یک باجه ی خودپرداز که اتفاقا خلوت بود ... از دور با خودم گفتم ، خودپرداز خلوت ، لابد خراب است !! رسیدم و قبل از اینکه به صفحه ی خودپرداز نگاه بکنم ، کاغذی که روی آن چسبانده بودند نظرم را بخود جلب کرد !!

 

 

توی صفر و یک چه کنم (!) مانده بودم که دیدم خودپرداز خراب است !!؟؟ من قبلا هم زیاد یادآوری کرده ام که کلا آدم قضا و قدری تشریف دارم و اگر کمی به قفسه سینه ام و ایضا دلم فشار بیاید (!) شاید کاری که به نفعم باشد را هم انجام نمی دهم !!! و البته چند قدمی با حواشی این عمل ( یادداشت گذاشتن اینجورکی ! ) و مقایسه ی آن با تجملات های یلدایی برخی (!) مشغول بودم !!

 

توی مغازه دوستم نشسته بودم و شاگردش که مستمع خوبی برای منبرگذاشتن های من می باشد (!) از من خواست تا برای نورانی کردن یلدایش یک جمله حکیمانه بگویم !! من هم رفتم توی مود حکیمان قدیم و گفتم : " اگر می خواهی موفق باشی ، سعی کن شبیه خیلی ها باشی (!) اگر می خواهی خوشبخت باشی ، سعی کن مثل برخی ها باشی (!) " عصر باتفاق دوستم داشتیم از بازار به طرف خانه می رفتیم ، بعضی مسیرها زیادی خلوت بود و برخی مسیرها زیادی شلوغ !! فلسفه ی جامعه ی من در مقابله با سونامی سنت و مدرنیته (!) این است که اصل ماجرا زیاد مهم نیست (!) فعلا حفظ ظاهر را داشته باشیم تا در ادامه چه پیش آید !! تجمعات و ترافیک ها بدلیل توقفات دوبله و سوبله در مقابل قنادی ها و میوه فروشی ها بود !!!

 

کمی که رفتیم ، دوستم ارده فرمود که حتما مرا تا در خانه ی مادربانو برساند (!) البته خواستم در مسیر پیاده بشوم که با تاکسی راحتتر بروم ولی قبول نکرد و دلیل خوبش این بود که هوا خیلی سرد است و ارزش پیاده شدن و سوار شدن دوباره را ندارد !!! و تقریبا از ساعت 17 به بعد سرما بقول خودمان داشت می بُرید !! نمی دانم از کجا بحث ماشین شد و گفت : " یکی دوبار برده ام و ماشین را نشان داده ام و هر بار موردی را رفع کرده اند و یکبار هم باید ببرم تا اساسی نگاه بکنند ، اگر ترددها آزاد شد باید سری به پدر و مادرم بزنم !! " دقیقا در پایان جمله ، ماشین خاموش شد و البته در بدترین جای ممکن !! گفتم : " مرض داری در این هول و ولای سرما از مکانیک و ماشین حرف می زنی !؟ خیلی ها سی سال در بی خبری کامل زندگی می کنند ولی یکبار که برای سرماخوردگی به دکتر می روند ، تازه حساب کار دستشان می آید و در عرض دو هفته و بعداز چند عمل جراحی ، دار فانی را بدرود می گویند !! " خلاصه اینکه نیم ساعتی در آن سرما جانکاه بودیم و ماشین درست نشد و ماشین را هل دادم کنار خیابان و قفل کردیم و راه افتادم (!) من تا پای همان ایستگاه تاکسی و او م یخواست ماشین بگیرد که خواهربانویش زنگ زد تا چیزی بپرسد و اتفاقا همان نزدیکی ها بود و قرار شد بیاید و او را تا خانه شان ببرد !! و من هم پیاده شدم و سوار ماشین دیگر شدم و هم اینکه یک ساعتی توی آن سرمای سخت (!) لرزیدم ...

 

شب را خانه ی مادربانو بودیم و یک شام یلدایی خوردیم ... اصلا کم فروشی نکردم و همان رفتاری که در خانه ی مادرم داشتم را دوباره تکرار کردم ... کم فروشی در مرام ما نیست ؛ اضافه وزن را بعدا می شود کاری کرد !! بعد از شام ما بودم و مجلس گردانی نورا خانیم !! کل داستان یک طرف ، حوصله و دقتی که بخرج می داد تا برای کفش های پیاده روی مادرش بند بیاندازد ، یک طرف !!

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 10 دی 1399 ساعت 13:07

مادربزرگ من 70 سال پایش به هیچ درمانگاه و آزمایشگاه و بیمارستانی نرسید. نهایتا برای یک مسئله ی خیلی جزئی به اصرار بچه هایش رفت دکتر و بعد هم زمین گیر شد. یکی از آخرین روزها که توی بیمارستان مراقبش بودم بهم گفت: اینا باعث شدن من به این حال بیفتم وگرنه من خوب خوب بودم. هی گفتم منو نبرید اینجور جاها..
واقعا تا مدت ها بعد از رفتنش مونده بودم توی این داستان. راست میگفت. تا قبل از دکتر رفتن، هیچ علامتی از هیچ بیماری ای نشون نمیداد.

سلام
خدا رحتمشون کنه ... خود را به دست پزشکان سپردن ، متاسفانه در کشور ما فرهنگ شده است و این طایفه نسبت به خیلی ها مشمول الذمه هستند !! البته وقتی پولشان زیاد شد و سن شان بالا رفت ، می روند توی حس انسان دوستانه !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد