یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

یار زمستانی من !!

 

امشب خانه مادربانو هستیم ، مقررات منع تردد شبانه از این شب مانی ها زیاد خواهد داشت ، انگار همین چند وقت پیش نبود که نورا را می بردیم یکی دو خیابان می گرداندیم تا خوابش ببرد !! روزگار همین است دیگر ، روزمره ها را تبدیل به خاطره می کند ...

 

 

امروز از ساعت ۸ صبح در چاپخانه دوستم بود تا ساعت ۸ شب که به خانه مادربانو رسیدم ... یک روز پر دغدغه و شلوغ و البته با استرس و خودخوری و کله ی همدیگر خوری !!!

 

اول کاری دستگاه برشی که تازه تعمیر کرده ام بازی درآورد و کمی مشغول آن شدم ... دستگاههای قدیمی و البته آنهایی که دست صاحبان ناشی هستند !! به مرور زمان و به تناسب فرسودگی ، به وضعیت خود خو می کنند و بعد از سالهای سال وقتی یکی می آید و دستی به آنها می کشد و رفع ایراد می کند ، هول می کنند و قات می زنند ... خیلی از آدمهای اطراف من هم همینطوری هستند ، به بی برنامه کی عادت می کنند و وقتی یکی محدوده ی مقررات را به هر دلیلی جمع و جور می کند ، آشفته می شوند !!! خیلی ها همین رفتار را با بدنشان می کنند و سالها سر خود رها می کنند و وقتی یک موردی پیش می آید بیکباره نظام سلامتشان به هم می ریزد ...

 

در اثنای رفع اشکال دستگاه برش بودم که دیدم دوستم کلافه تر از من شده است ... تلفن قطع شده بود و کسی که قرار بود صبح برای بررسی بیاید ، نیامده بود و دوستم منتظر تلفن و اینترنت و ... بود !! البته موبایل ها اینترنت داشتند و مشکل دیگر این بود که برادرخانمش ویندوز را تازه کرده بود و پرینتر را معرفی نکرده بود ، دوستم با اینکه بیش از ۱۵ سال همنشینی با کامپیوتر دارد ، هنوز اپراتوری ساده را بلد نیست !!! دستان گریس خورده را پاک کرده و در موبایلم راه اندازی دستگاهش را پیدا کردم و منتقل کردم به کامپیوتر و پرینتر راه افتاد ... و دوباره برگشتم سر وقت گریس و تعمیرکاری ام ...

 

بیرون باد غوغا می کرد ، گاه از بالا به پایین و گاه از پایین به بالا جلوی چاپخانه را جارو می کرد و گرد و خاک راه انداخته بود ، زمین هم که یخ زده بود !! گهگاه کولاک برفی هم می آمد و می رفت ...

 

عصر موبایل را برداشتم و استوری یکی از دوستان را نگاه کردم ، بدترین خبری بود که می توانست شوکه ام کند ... یکی از دوستان و همکاران کارخانه که دو سال گذشته با سرطان و عوارض عمل جراحی و ... درگیر و زمینگیر بود ، فوت شده بود !! دو روز پیش با او حرف می زدم و صدایش در نمی آمد ، گفتم : تو فقط گوش کن ، من از طرف تو هم حرف می زنم !! بنده خدا می گفت : درد امانم را بریده ، برایم دعا کن !!

 

حالا سه قلوهایش تازه از مرز دو سال رد شده اند ، حتی کادویی که برایشان خریده بودم را به آنها نداده ام ، بخاطر کرونا و آسیب پذیر بودنش هی موکول می کردم به یک زمان دیگر و حالا دیگری زمانی برای موکول کردن نمانده است ... حالا باید لباس های بچه هایش را بعنوان خاطرنما ببرم !!

 

کمی حالم گرفته شد ... بنده خدا نمی دانم به چهل سالگی رسیده بود یا نه !؟ جوان خیلی خوبی بود ، آرام و سربزیر ، ولی برای عزراییل خوب و بد بودن ، ملاکی برای ماندن یا رفتن نیست !!! همه رفتنی هستیم ، برخی کمی زود و برخی کمی دیر ...

 

حالا در پشت سرم سماور دارد می خواند ، همه خواب هستند و منی که خسته ترم ، هنوز نشسته ام و به ناله های سماور گوش می کنم ، صدایش آنقدر جالب است که می شود ساعت ها کنارش نشست و نگاهش کرد ... کوهنوردان قدیمی یک ترانه ی معروف که با عبارت ، منم مسافر منم ، شروع می شد را دستکاری کرده بودند و شده بود شرح حال سماور در حال جوش :

 

منم سماور ، منم

سیزیلدارام قینه رم ...



حیف که حال ندارم بقیه را بیاد بیاورم ... سالهای نه چندان دور ، بخاری و سماور ، دو یار همدل بودند برای گذراندن زمستان های سرد و یخی !!! امسال به خاطر  کرونا نه دل و دماغ بهاری مان کوک بود و نه تابستان و نه پاییز !! حالا هم که برف می بارد و پیشقراولان زمستان شهر را تصاحب کرده اند ...

 

بیرون صدای ماشین شهرداری می آید که دارد در سطح خیابان ها ، نمک می ریزد ، برای فردایی که چرخ های زندگی مردم ، در یخ گیر نماند !!

 

چند روز دیگر ، بیست و یک آذر ماه است ، روزگاری مه آلود در خاطرات آذربایجان ، با توصیفاتی تلخ و شیرین ، با توضیحاتی همیشه ناقص و متناقض !!! و همچنان رعد می غرد ، باد می توفد ، ابر می بارد ... ولی همچنان برجاست ، نقشی که روزگاری بر سنگ حک شد از اراده ای مصمم !!!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
همسفر دوشنبه 17 آذر 1399 ساعت 01:39

سلام ،خدا رحمتشون کنه ... افسوس
سال ۹۹ در تاریخ ماندگارشد با این خبرهایش
خدا پدروبرادرتان راهم بیامرزد

سلام
ممنون
خدا همه رفتگان را بیامرزد

همسفر سه‌شنبه 18 آذر 1399 ساعت 00:31

امروز همش به این فکر میکردم این چه قانون و حکمتیه در زندگی بشر؟؟؟
چقد بخاطر اینکه خدا اون بچه ها رو بهشون بده حسرت و زحمت کشیدن اما ۲سال بیشتر اون ۳قلوهای ناز رو در آغوش نگرفت ...

ما ارادت خاصی به حکمت خدا داریم و البته همیشه دست به دعاییم که تحمل این حکمت ها را داشته باشیم ... البته ما همیشه در سایه رحمت خداییم تا زیر آفتاب حکمت اش !!
شاید اصرار بر داشتن بچه را اگر به حکمت اضافه کنیم به جواب هایی برسیم ... این روزها شعار پزشکی این است ، نازائی دیگر وجود ندارد !! ولی به چه قیمتی !؟ غالب افرادی که با دوا و درمان بچه دار شده اند ، دو قلو و سه قلو آورده اند ... این به حکمت خدا و البته شرایط اقتصادی دولت و جامعه فشار می آورد !!!
با همه اینها باید جریان زندگی را پذیرفت ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد