یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

یک عصر در حال و هوای قدیم !!

 

یکی از آشناهای مادرم خبر داده بود که یک مبلغی کنار گذاشته ام برای کمک به خانه دار شدن یکی (!) و از قضای روزگار یک موردی بود که اخیرا کمی موردتوجه قرار گرفته بود !! یک خانم جوان که به دلیل اعتیاد شوهرش طلاق گرفته بود و با دو بچه مستاجر بود و با کار در خانه ی برخی از آشناها ، شده بود سرپرست خانوار !

  

 

خلاصه اینکه مادرم ، بهمراه برادر بزرگم ، چند وقتی بود که در گوشه و کنار شهر دنبال یک خانه ی نقلی برای آنها می گشتند و در حاشیه ی خود شهر نه تنها جای مناسبی نبود بلکه اوضاع خانه هایی که روی سر و کول هم ساخته می شوند اصلا خوب نبود و از همه مهمتر قیمت ها خیلی بالا بود ... تا اینکه ادامه بررسی ها به خارج از شهر و اطراف  کشیده شد ... و در یکی از روستاهای چسبیده به شهر ، روستای الوار سفلی ، که بیشتر به شهرک های صنعتی غیرقانونی شبیه شده اند (!) یک خانه  ی نقلی پیدا کرده بودند ؛ 50 متر !! و در مراجعه ی روز بعد گفته بودند که آنجا فروخته شده است !! و روز بعد یک خانه ی دیگر نشان دادند که 55 متر بود !!

 

برادرم تماس گرفته بود که باهم برویم و معامله را تمام بکنیم ... باتفاق هم رفتیم و توی بنگاهی روستا ، قولنامه را نوشتند و پای آن را من هم بعنوان یک شاهد امضاء زدم ... هم آن خانم جوان خیلی خوشحال بود و هم مادرم !! 

 

وقتی وارد روستا می شدیم (!) من ازدور یک لانه لک لک دیدم ... سی سال پیش ، در هر محله ی قدیمی یکی دو لانه لک لک روی تیرهای برق دیده می شد و وجود این پرنده ی زیبا نشان می داد که شهر رودخانه ای دارد و مردمانی اهل و از همه مهمتر شهریست با آرامش برای زیستن !! این روزها با بالارفتن ارتفاع زندگی ها (!) از تیرهای برق (!) لک لک های محجوب که داخل خانه شان دیده می شد (!) کم کم از فضای ساخت و سازها دور شدند و به حاشیه ها رفتند !! و لانه هایشان در خاطرات ما ماندند ... دیروز با دیدن لانه لک لک ، کلی ذوق نموده بودم !!

 

توی بنگاه بودیم که یکی به من زنگ زد ... به بهانه ی حرف زدن بیرون رفتم و بعد از تمام شدن تماس ، رفتم و از نزدیک لانه را که لک لک هایش هم رسیده بودند تماشا کرده و یک عکسی بیادگار گرفتم ... چند نفری کنار خیابان ایستاده بودند و با تعجب به من نگاه می کردند ... شاید چند سال دیگر که لک لک ها از آنجا رفتند ، دلیل تعجب شان را متوجه بشوند !!

 

 

داخل بنگاه به غیر از ما چهار نفر ، کسی ماسک نداشت و زندگی روال سال قبلش را ادامه می داد !! و وقتی یکی می خواست وارد بشود و می دید که چند نفری با ماسک حضور دارند ، انگار به موردویروسی برخورد کرده باشند ، صحنه را ترک می کردند !! امضاها را زدیم و همه چیز تمام شد و برادرم رفت تا حق العمل بنگاهی را از بانکی که بیرون بود کارت به کارت بکند ... فروشنده داشت می رفت و دست اش را دراز کرد تا با من دست بدهد (!) در حالیکه دستش ار می فشردم گفتم :" یعنی این کار لازم بود !؟ " خندید و گفت : " اگر دست نمی دادیم انگار یک جای معامله نیمه تمام می ماند !! " گفتم : " حالا خیلی چیزها عوض شده است ، این روزها برای دفن عزیزان ، فوقش به یکی دو نفر اجازه حضور می دهند و شاید چند ماه بعد بگویند فلان مبلغ را هم واریز کنید تا خودمان مراسم دفن را انجام دهیم و تا یک هفته ی بعد آدرس قبر به کدپستی تان ارسال می شود !!؟؟ "

 

عصر بارانی و خوبی بود ، همه چیزش بوی قدیم می داد ؛ از کمکی که برای خانه دار شدن یکی شده بود تا لانه لک لک ها و زندگی معمول مردم !!

نظرات 3 + ارسال نظر
الهام یکشنبه 18 آبان 1399 ساعت 22:54

سلام
اوضاع طوری شده که آدم با خودش میگه خوش به حال شما که لااقل خاطراتی از لانه ی لک لک ها در ذهن دارید. چه تصویر غریبی شده لانه روی تیر برق.

سلام
این روزها تغییرات خیلی سریع و ناشیانه اتفاق می افتند و همه چیز دارند خاطره می شوند !! بقول یک عزیزی : " ما مغول روزگارخویشیم ! "

سمیه سه‌شنبه 20 آبان 1399 ساعت 09:05

چه عکس زیبایی
و چه کار قشنگی

نگین سه‌شنبه 20 آبان 1399 ساعت 10:31 http://www.parisima.blogfa.com

سلام

مدتهاست دلم میخواد برم توی یکی از همین شهرهای کوچیک یا حتی روستا زندگی کنم ...
چه عکس حال خوب کنی ..

خدا خیر و برکت سر راه خودتون و نازنین مادر و همه عزیزانتون بیاره الهی

سلام
البته یک سری مشکلات در شهرهای کوچک و روستاها هست که به مذاق شهرنشینی ما ناساز می آید ولی روی هم رفته خیلی از گمشده های روحی ما در روستاها می باشد !!
ممنون ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد