یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دختر کتابفروش !!

 

رفته بودیم ددر سرپائی و کمی میان بازار سفال ها در شهر کوزه کنان چرخیدیم !! البته قرار بود برویم مادربانو چند تا گلدان سفالی بگیرد و چون سفال خام می خواست !! من توی ماشین گفتم :" آنجایی که آنها می خواهند بروند شاید سفال خام پیدا نشود (!) ولی من ده هزار تومان اضافی می گیرم و می برم جایی که هم سفال کار ببینند و هم سفال خام بخرند !! " ( توریست گردان ها را دیده اید که وسط برنامه ، دبه در می آورند تا پول بیشتری بگیرند !! )

  

 

شهر کوزه کنان ، در مسیر شبستر به سلماس قرار دارد و مردمانش در قدیم و بصورت سنتی در کار سفال بودند ولی این روزها در کنار تولیدات خودشان مقدار زیادی هم از همدان می آوردند و قاتی کارهایشان می فروشند !!

 

 

 

در مسیر بازگشت ، بانو گفت که برویم و کمی آرد بگیریم ... داخل شبستر بودیم که طبق عادت به بانو گفتم که به چپ بپیجد !! و داخل شهر شبستر شدیم ... ماردبانو پرسید : " کجا می رویم !؟ " گفتم : " تا اینجا آمده ایم ، برویم ببینیم کَبَ محمود خانه هست یا نه !؟ " ( کَبَ مخفف کربلایی می باشد!! ) گفت : " کب محمود کیه ؟ " گفتم : " شیخ محمود شبستری !! " قبلا هم نوشته ام که غربت حتما مکانی نیست و یکی مثل شیخ محمود شبستری در شبستر از همه غریب تر است !! یا خیلی از ایرانی ها که در ایران غریبانه زندگی می کنند و آن وقت آنهایی که مهاجرت کرده اند به بلاد مترقی (!) ننه من غریبم بازی شان بیشتر است !!

 

رفتیم کارگاه آردسازی و پیرمردی که دوست ماست (!) نشسته بود و یک پایش را بالای یک صندلی دیگر گذاشته بود !! سلام و علیکی کرده و حالش را پرسیدم و اشاره کردم به پایی که روی صندلی داشت و گفتم : " احیانا بد نمی گذرد !؟ " در حالی که پایش را برمی داشت آهی کشید و گفت : " آرتروز زانو دارم و ... " خواست کمی شکوه بکند که گفتم : " مرد حسابی ، 80 سال داری و دلت می خواهد هیچ جای بدنت درد نکند !! زانو درد را من در این سنم که نصف عمر توست دارم !! از چی شکایت میکنی !؟ " و بعد رفتیم و آرد برداشتیم و البته خودم وزن کردم و پولش را دادم و گفتم : " می دانی ... من آدم خیلی خوبی هستم !! " و هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که گفت : " اِهِهههه ... آدم که خودش را تعریف نمی کند !! " گفتم :" بد کاری کردی که حرفم را قطع کردی و بقیه اش را نمی گویم و بقیه عمرت را پشیمان می مانی !!! "


نوراخانیم هم از فرصت استفاده کرده و داشت آب بازی می کرد ...


یکی رفته بود پیش دکتر و نشسته بود ، دکتر گفته بود : " عزیزم چِته !؟ " گفته بود :" اینهمه پول ویزیت دادم که خودم بگویم چِمه !!؟ خودت ببین چِمه !! " ما عادت داریم از دیگرانی که نمی شناسیم تعریف کنیم و و یا بد بگوییم !! ولی وقتی از خودمان تعریف بکنیم ( که هیچ کس باندازه ی خودمان ، ما را نمی شناسد !! ) می شود خودپسندی !! و اگر از بدِ خودمان بگوئیم می شود فروتنی !!

 

وقتی به شهر رسیدیم دیروقت بود و تقریبا ظهر تمام شده بود و پیش درآمد عصر بود ... سر راه از چلوکبابی حاج علی ( بلوار ) دو پرس چلوکباب گرفتیم تا ببریم در خانه و به اتفاق بخوریم !! من نصف عمرم را در غذاخوری های بیرون سپری کرده ام و تقریبا همه را می شناسم و آنها هم مرا !! البته یک رفتاری در همه ی آنها هست که همه ی مشتری ها را چنان گرم تحویل می گیرند که طرف که دفعه اولش هست ، فکر می کند صد سال است آنها را می شناسد !! ولی متاسفانه مال من از نوع واقعی بود !!

 

تا سفارش حاضر شود ، نشستیم برای خوش و بش ... آدم خوش برخورد و خوبی تشریف دارد !! همان سال افتتاح این رستوران ، در تصادفی ، پسرش را از دست داد و از همان زمان افتتاح یک داغ بزرگ بهمراه زندگی اش دارد !! یک سری کتاب روی میز بود و پرسیدم : " یعنی زمان انتظار برای گرفتن سفارشات بیرون بر (!) اینقدر زمان می برد که مثل آرایشگاهها ، کتاب گذاشته اید برای خواندن !! " خندید و گفت : " اتفاقا اولین فردی هستی که یکی را برداشتی و ورق زدی ! یک دختر جوانی هر از گاهی می آید و توی کیف اش کتاب برای فروش دارد ... هر از گاهی یکی می خرم !! " گفتم : " دفعه بعد که آمد خودش را بخر ( گرفتن و خریدن را می شوددر ترکی با یک فعل " آل ماخ " پاس کرد !!) که شاعر گفته چون که صد آمد نود هم پیش ماست !! " بنده خدا آنقدر خندید ... و گفت : " حالا مشتری ها می گویند که کیف اش آنقدر کوک است که در این دور و زمانه ی بد (!) دارد قاه قاه می خندد !! " گفتم : " بیخیال حرف دیگران باش ... مردم اگر چه قاه قاه نخندند ولی زندگی جریان دارد و گاه گاه می خندند !! "

 

پسر یک شاهزاده ی عرب در خارج درس می خواند و در مکاتبه ای که با پدرش داشت می نویسد : " من گاهی دلم می گیرد ، چون همه ی دانشجوها و استادها با قطار می آیند و آن وقت من با لامبورگینی ام می آیم دانشگاه !! " پدرش برایش می نویسد :" ناراحت نباش ، برایت پول می فرستم یک قطار بخر ، با آن برو دانشگاه !! "

 

نظرات 2 + ارسال نظر
امیر یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 19:53 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام
جالب بود
یاد خاطره ای افتادم
رفته بودیم اردبیل
ظهر برای ناهار به یک رستوران رفتیم و چلوکباب سفارش دادیم
بعد از ناهار خواستم حساب کنم از مدیر رستوران پرسیدم چقدر شد؟به زبان ترکی چیزی گفت که من فکر کردم مثل همیشه دارد می گوید قابلی نداره!
جواب دادم خیلی ممنونم چخودتون قابلین.
خندید و بعد کسی ترجمه کرد که قیمت را فرموده!

سلام

نگین شنبه 3 آبان 1399 ساعت 00:46 http://www.parisima.blogfa.com

سلام بر همشهری دادو ...

تمام این شهرها و روستاهایی که در پست هاتون مینویسید دوست دارم برم از نزدیک ببینم .. انشاالله بعد از کرونا !

دلما خانیم معلومه حسابی داره کیف میکنه اما چرا من فکر میکنم سردشه ؟!!!

سلام
برخلاف تصور برخی ها زندگی فقط در دوردست ها نیست !!! همین اطراف خودمان پر زا زندگی ست ...
حالا دلماخانیم به رویش نمی آورد و توی آب ایستاده بود ، شاید باباش پاشو توی این آب نمی کرد از سردی !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد