یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

یک دیدار و یک خاطره !!

 

رفته بودم کارگاه دوستم و برادر بزرگش هم آنجا بود ... تقریبا از سالهای خیلی دورتر همدیگر را می شناختیم و برادربزرگش وقتی مرا داشت به یکی از دوستانش معرفی می کرد گفت که ایشان هم از زمان های خیلی دور با ما آشنا هستند و هم اینکه با همه ی خانواده ی ما دوست هستند و برای همین با اینکه دوست خطاب می کنیم ولی از خود ما هستند !!

   

روزگار پر فراز و نشیب در زندگی همه وجود ندارد ، خیلی ها در مقاطعی از فراز و یا از مقاطعی از فرود یک زندگی بزرگتر و یکپارچه بدنیا می آیند (!) و برخی ها در طول زندگی خود چندین فراز و نشیب را تجربه می کنند (!) و البته همه در یک چیز مشترک هستند و آن حق گلایه کردن (!) از زندگی ست و من اعتقاد دارم که استفاده ی زیادی از این حق همان ناشکری است و می تواند در آلوده کردن فضای زندگی برا ی دیگران نیز نقش داشته باشد !!

 

انسان ها گاه در زندگی در موقعیتی قرار می گیرند که جریان های مختلف دست به دست هم می دهند تا نقش قهرمان داستان  را ایفا بکنند !! فرقی نمی کند در خانواده باشد ، یا در جمع دوستان و یا در هر تکه ای از پازل زندگی !! این شرایط با توجه به جمع شدن برخی شرایط همسو ، حاصل می شود !! در این حالت خیلی چیزها قابل مطالعه و قابل تامل هستند !! و نگاه کردن از هر زاویه ای تصویری متفاوت نشان می دهد !! ولی قهرمان واقعی بودن کمی سخت تر از چیزی ست که بنظر می آید ...

 

برادر بزرگ دوستم ، بقول خود من (!) ، قبل از اینکه ازدواج بکند چند فرزندداشت !! پدرش کمی زودتر از آنچه انتظار داشت فوت کرده بود و یکدختر و شش پسر از خود به ارث گذاشته بود ؛ البته باید بشمارم تا ببینم تعداد را درست گفته ام یا نه (!!) باید یک پسر ناتنی را هم اضافه می کردم ... یک دختر و هفت پسر صحیح تر است !! خلاصه اینکه پسر ارشد یک خانواده با اینهمه یتیم بودن را می توان شنید !! می توان سری تکان داد ، می توان فکر کرد که درک شد ، ولی واقعیت کمی متفاوت تر است ...

 

خلاصه اینکه این پسر بزرگ خواسته و ناخواسته قهرمان یک خانواده می شود در شرایط سخت !! و ذره ذره فدا می شود در راهی که پایانش مه آلود بود و حالا که ابرهای جوانی کنار رفته و آفتاب عمر بر لب بام نشسته است می بیند که آن راه ، راهی نبود که او می دید و برادرها گاه در ساده ترین و خطی ترین تعریف یک برادر نبوده اند !! و قهرمان داستان اکنون بر گذر عمر خود متاسفانه می نگرد ...

 

چند ساعتی باهم بودیم ... من کاری داشتم و او در کناری دیگر مشغول بود و هر از گاهی با هم حرف می زدیم ... می دانستم که دلش زیادی پر است برای همین کار می کردم که زیاد معطل داستان گفتن نشود ، مطمئنا برای خودش خوب نبود ولی برای اینکه با تعریف کردن ، کمی سبک می شد (!) گاهی سیفون خاطراتش را می کشیدم و چند دقیقه ای سیل خاطرات راه می افتاد !!

 

برایم شعری خواند و گفت : " یادت هست چه کسی این شعر را می خواند !؟ " گفتم : " شعر برایم آشناست ، چون فکر میکنم از سعدی بوده باشد !! ولی اینکه چه کسی می خواند را یادم نیست ! " گفت : " من نمی دانم از کیست ولی یکی بود بنام ابراهیم که می آمد کارگاه برادرم ... هر از گاهی او می خواند !! " یاد ابراهیم افتادم ، مرد مسنی بود که مجرد تشریف داشت و با خواهرهایش زندگی می کرد و آدم را یاد فیلم ها و داستان های قدیمی انگلستان می انداخت !! او را آورده بودند آنجا کمی مشغول بشود و زیاد رسوب نکند !! آدم با معلوماتی بود ؛ سوادش را نمی دانم ولی حرفهای پخته می زد و نشان می داد در یک سطح شهروندی بالایی رشد کرده است ...

 

تقریبا نقش پادو را داشت ، چون توانایی کارهای سنگین و دقیق را نداشت ولیاین باعث نمی شد که شخصیت اش را هم اندازه پادو پائین بداند !! ولی رفتار عمومی در بازار و میان کارگران فرق می کرد و برای همین با کسی گرم نمی گرفت !! میانه اش با من خوب بود ، چون من گهگاه آنجا می رفتم و برخلاف خیلی ها که نمی خواستند و نمی دانستند ، ته و توی حرفهایش را می دانستم و همراهی خوبی با صحبت هایش می کردم ... بنده خدا گاه یک خاطره تعریف می کرد که ارزش ثبت کردن و شنیدن داشت و ناگهان از آن طرف کارگاه ، کارگر ارشد که ارشدیت در جثه و سابقه اش بود و حقارت از سر و کول فهم اش می بارید (!) داد می زد : " مش ابراهیم باز هم افتاد به هذیان گفتن ... بلند شو و یک چایی باری فلانی بیاور ( مرا می گفت ! ) تا گوشش کمی استراحت بکند !! " و من باید بین دو خوبی ، خوب و بد ، تحمل می کردم !!

 

 

هر وقت عرصه ی کارگاه بر او تنگ می شد این شعر را می خواند و البته ابتدا و انتهایش هم به صاحب کارگاه که برادر دوستم بود اشاره ای می کرد و می گفت : " البته سعید آقا بخودش نگیرد هااااا " و ما همه می خندیدیم ... و من می گفتم : " سعید آقا به خودش نگرفته ، این شعر سعید آقا را زیر گرفته !! "یادش بخیر و احتمالا باید بگویم روحش شاد ... اگر فرصت زندگی داشته باشد ، حالا باید از 90 سال رد شده باشد ...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد