یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ددرِ آتلیه ای !!

 

چند وقتی بود فوتورافچی را ندیده بودم و آخرین خبری که از او گرفته بودم (!) ؛ البته از خودش (!) این بود که محل آتلیه اش را عوض کرده است و به مکان جدیدی منتقل شده است ... فرصت هم نشده بود بروم برای کمک در انتقال و البته که سرم خیلی شلوغ بود !! و صدالبته همه ی اینها بهانه های دم دستی هستند !!!

  

 

خلاصه اینکه دیروز عزم بر دیدار فوتورافچی داشتم و حوالی ساعت 15 رفتم سراغش ... زنگ زدم و خبر گرفتم که کلاس نداشته باشد ،و در خانه بود و مشغول استراحت (!) و بنده خدا را کشاندم به مغازه ی جدیدش !! کمی نشستیم و از زمین و زمان و نحوه تغییر محل و بازی هایی که بین مستاجر و موجر متداول می باشد و ... حرف زدیم !! من تا به حال نه مستاجر بودم و نه موجر ولی نمی دانم چرا باید همیشه در جریان جریانات موجر و مستاجری باشم !! حالا هم باندازه ی کافی ذهنیتم نسبت به این مسئله خراب است !!

 

یکی از دیوارها را با یکی از عکس هایش پوشش داده بود ... البته آن را داده بود برای چاپ و یک نصاب کاغذ دیواری آمده بود و نصب کرده بود !! یادش بخیر موقع گرفتن آن عکس من خودم آنجا بودم و آن عکس و منظره را از بدو تولد می شناختم !! حتی این امر هم مسئله ی کوچکی نیست که آدم سریع از کنارش رد بشود !! این مسایل کوچک هستند که جریانات روزمره را از حالت خطی و طولی (!) عریض و گسترده کرده و حتی به آن حجم می دهد ... این روزها آدم هایی که بیشتر از چند خط نیستند و فضای اطراف شخصیت خود را با پول و ماشین و ... پر کرده اند زیاد هستند (!) ؛ مانند عروسک هایی که تویشان پر از کاه است !! و شبیه عروسک کوکی شعر فروغ هستند !!

 

آن عکس نه تنها مرا به اسالم برد (!) بلکه آن رفقایی که در آن برنامه بودیم هم زنده شد (!) و البته ماندگاری را ما تعیین نمی کنیم بلکه هر کس ضامن ماندگاری خودش می باشد (!) چون من ماندم و تصویری که بر دیوار بود و یاد آن رفقا مثل خودشان رفتند ...

 

یک دیوار خالی هم داشت و گفت می خواهد یک عکس دیگر به آنجا بزند و البته مثل همیشه یک طرح خاص داشت !! طرح هایی که پیاده کردنش تجهیزات می خواست ؛ حداقل 4-5 نفر قلچماق و یکی دو فقره نردبان از نوع بلندش و ...باتفاق بلند شدیم و یک بررسی اجمالی کردیم !! و نشستیم ... واقعا کمک لازم داشتیم و کار دو نفر نبود !! هر از گاهی هم یکی از دانشجوهایش می آمد و عین باباشاه در قهوه تلخ در هر دقیقه شونصد بار می گفت اُستتتتتاد !! آدم دلش می گیرد که چه کسانی در چند سال آینده متولیان هنر این شهر خواهند شد و البته با چه سوابق درخشانی !! آنها که این چنین نبودند ( استثنای 1% را بیخیال !! ) این چنین ازآب درآمده اند !! اینها که این چنین هستند ، چگونه چنانی خواهند شد !!؟؟

 

نشستیم و چایی خوردیم و کمی غیبت کردیم ... غیبت انواع مختلف دارد و در میان این تنوع انواع (!) یک جورش نه تنها حلال است بلکه دلنشین هم هست !! و آن پشت سر دوست حرف زدن است !! البته یک ایراد دارد و آن اینکه در انتها یک دپرسی خاص دارد !! و بعد بلند شدیم و دوباره بررسی کردیم و یک قسمتی از کار را پیش بردیم (!) ولی مشکل اصلی در کمک بود که نداشتیم ... عکسی که دراندازه ی 4*5 متر چاپ شده بود واقعا سنگین بود !! کمی بعد دو فقره دختر خانم دانشجو استادگویان وارد شدند ...


خدا را شکر که هر کاری کردیم جز گدایی نمره (!!!) البته یکبار پیش یک استادی رفتم و برای یکی از همکلاسی ها نمره خواستم !! بنده خدا دو دوره قبل از ما بود و با ما هم بود و برایش جوک ساخته بودند و می گفتند دارد کاردانی ارشد می خواند !! درس دو سال را تا 6 سال کش داده بود و خرش در گِلِ ریاضیات مانده بود !! رفتم و برایش نمره گرفتم تا خلاص بشود ... حالا که ذکر خیرش شد ادامه هم بدهم ... بعدها شنیدم که به یکی گفته بود که فلانی ( یعنی من ! ) خرم آن قدر در دانشگاه می رفت که برای او هم نمره گرفته بودم و خودش هم هیچگاه درس نخواند و همه به او نمره می دادند !!! اینکه می گویند آدمیزاد شیر گاو خورده (!) برای این قبیل آدمهاست !!!

 

یکی از دخترها موقع ورود گفت : اُستتتتاد (!) مزاحم که نشدیم !؟ و فوتوراچی مستقیم توی صِفَتَش کوبید که چرا اتفاقا کار داشتیم !! یعنی من روی حرفم هستم که باید مجسمه ی فوتورافچی را یک جایی نصب بکنند که نام آن تقاطع ، تقاطع خباثت باشد !! و بعد آن دختر نشست چند تا عکس نشان اُستتتتادش نشان داد که من که از بغل که می دیدم عکس های یهوئی نوراخانیم از آنها قوی تر بود !! این هم تازه یادم افتاد ، فوتورافچی به آنها گفت هر روز اینجا ده تا آدم قلچماق می آید حالا که کمک لازم داریم ، اینها می آیند !!

 

بعد از رفتن آنها دوباره رفتیم توی کار بررسی و یک کاری که در نظر داشتیم را عملی کردیم که با شکست مواجه شد و برگشتیم سر خط ... البته رفتیم بالا و دست هایمان را هم شستیم و برگشتیم و دوباره چایی خوردیم ...


خلاصه اینکه کمی بعد دوباره بلند شدیم و این بار به روش خودمان وارد عمل شدیم ... از پائین شروع کردیم به چسباندن بنر به دیوار و رفتیم بالا و بالا و رسیدیم به سقف !! منظره ی جالبی بود و کیفیت هم که بود و عظمت هم هکذا (!) و در نتیجه انگار زیر آبشار ایستاده بودم ... فقط قطرات پودر شده ی آب را حس نمی کردم !! موبایل را روشن کرده و یک سلفی گرفتم تا استوری کنم و چند نفری فکر کنند در این ایام کرونایی رفته ام ددر !!

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
الهام سه‌شنبه 18 شهریور 1399 ساعت 11:28

سلام
دانشگاه قبلی که بودم، زمان استراحت بین کلاس ها وسط سالن بیشترین صدایی که می شنیدم همین استتتتتاد گفتن ها بود. با التماس، با شوخی، با عشوه، با اعتراض، با خنده.. از یک جایی به بعد، شبیه تیک تاک ساعت، صداها جزئی از محیط شدند و دیگر به گوشم نمی رسیدند. بعضی جوان های این نسل آنقدر جزئی از محیط شده اند که حتی به چشم خودشان هم نمی آیند و به نظرشان خیلی هم طبیعی است. عجبم از این محیط و این جهان که هر چیزی را در خود جذب می کند. مثلا شاید می شد ژن های معیوب را پس بزند و نشان دار کند.

سلام
فعلا در عصری هستیم که ظاهرسازی مقدم بر زیرساخت است ، تا درآینده چه بشود ...
ژن های معیوب زودتر شناخته شده و براحتی قابل استفاده هستند ، اصولا سیاستمداران پله های ترقی خود را از ژن های معیوب انتخاب می کنندو تعداد ژن های معیوب با سرعت بالاروی متناسب است ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد