یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

احضار !!

 

من این هفته را کلا بین خواب و بیداری گذرانده ام و برای همین نمیدانم کِی چند شنبه بود (!) و از عبارت چند روز پیش استفاده می کنم و شاید این چند روز پیش، همان دیروز بوده باشد !!

  

 

حوالی ساعت 11 بود که دراز کشیدم تا به نوراخانیم خوابیدن یاد بدهم (!) که خوابیدم  ... و البته ایشان هم یکساعت بعدتر از زور خستگی خوابیده بودند !! بانو بیدار بود و روی یک پروژه کار می کرد !! خلاصه اینکه حوالی ساعت 12 تلفنم زنگ خورد ... بیدار شدم که از صدای زنگ نوراخانیم بیدار نشود (!) این فداکاری پدرانه را با هیچ چیزی نمی شود مقایسه کرد حتی با کسی که خودش را بیاندازد توی قفس شیر (!؟) ساعت را بعد از قطع کردن صدای زنگ نگاه کردم و برادر بزرگم بود ...طبق معمول یک پوشه در ذهنم باز شد ... البته من همیشه تعداد زیادی پوشه ی باز در ذهنم دارم و از ویندوز مغزم احضار پوشه می کنم والا باز کردن پوشه مقدمات و کار اداری می خواهد و در صدم ثانیه نمی شود !!! یک لحظه فکر نکنید که قصدم از گفتم ویندوز مغزم ، ریا بوده باشد (!) بقول دختر عموی پایتخت نشین نوراخانیم : " تُف به ریا ! !" همه که ماشین شاسی بلند و عمارت شاهانه ندارند ، تاس انداختند و قرعه ی مغز تحت ویندوز هم افتاد به من !! برخلاف دختر شاه در داستان های مادربزرگ که سیب را انداخت و افتاد سر مرد تاس !!

 

الو و خوش و بشی در کار نبود و از من خواست که سریع خودم را برسانم خانه برادر کوچکم !! تلفن را قطع کردم و زودی  لباس پوشیدم ( این اصطلاح زودی هم بیادگار از دوستان اصفهانی ام !! ) بانو اصرار داشت که نورای خوابیده را ببریم خانه مادربانو تحویل دهیم و باتفاق برویم و من بزحمت راضی کردم که در خانه بمانند تا من ببینم چکار می کنم و اسنپ گرفتم و راه افتادم ... هنوز دو تا خیابان نرفته بودیم که برادرم دوباره تماس گرفت و پرسید کجا هستم !؟ و خبر دادم که با اسنپ می آیم و اگر عجله دارند پیاده بشوم و تا خانه ی برادرم بدوم !! بنده خدا صدایش بدجوری می لرزید ...

 

یک بار هم حوالی سال 91 بود ؛ انگار (!) که در کارخانه بودم و طرف های ظهر بود و ناگهان برادربزرگم زنگ زد و خبر داد که بازار هست و خواست که سریع خودم را برسانم به مسجد مقبره  در بازار!! و من سریع و البته بهمراه یکی از همکاران که حرف زدنم و احضار شدنم را شنیده بود رفتیم ... البته آن روز گفت که خودش کار دارد و به بازار می رود و چند روز بعد فهمیدم که صرفا بخاطر من برگ گرفته بود و به بازار رفته بود ... یعنی از این قلم دوستان بی ریا (!) کنار آنهم دوست باریا (!) هم پیدا می شود !!؟؟ بقول دخترعموی پایتخت نشین نوراخانیم : " تُف به ریا ! "  آن روز یک راست رفتم بازار و مسجد  مقبر و دیدم که پدرم با سکته پرونده ی زندگی را بسته است و گوشه مسجد گذاشته اند و رویش یک پتو کشیده اند ... همین حوالی بود ، سالگردش ؛ روز عرفه !

 

خلاصه اینکه وقتی برادرم با آن لحن زنگ دوم را زد ... من شروع کردم به پهن کردن بساط کفن و دفن و مقدمات و موخرات و با خودم گفتم احتملا برادر کوچک تمام کرده است و بعد از سی و چند سال دوباره برگشته ام به مَسنَدِ ته تغاری بودن !! وقتی رسیدم دیدم در خانه همه به هم ریخته اند و یکی حال ندارد و یکی توان در پاهایش برای ایستادن و یکی رنگ در چهره ندارد و ... برادر کوچکم این روزها حال خوشی ندارد و بخاطر کرونا نمی توانیم کار زیادی برایش بکنیم و با اینکه تازه از بیمارستان آورده بودیم ولی تنظیمات بدنش در خانه بهم می ریزد و کافیست یک سرفه بکند و این رفتار ناشایست برای چند دقیقه همه چیز را بهم می زند و حالت خفگی و ... پیش می آورد و اگر کسی کنارش باشد از بابتِ هول شدن بی تقصیر است !! کمی تکانش دادم و بلندش کردم و نبض اش را گرفتم و ادا و اطوار امدادی از خودم در کردم ... اگر برای بیمار خوب نبود برای همراهان خیلی خوب بود ، انگار فوق تخصص مغز و اعصاب آمده باشد بالای سر بیمار !! برادر بزرگم به هر دردی می خورد الا این قبیل جاها و بدلیل احساسی بودنِ بالایی که دارد (!) دست و پاگیر می شود ... ولی انگار مرا برای این لحظه ها آفریده اند ؛ شاید بعدها همه ی ناراحتی ها و استرس ها و ... یکباره توی افکارم رژه بروند ولی در لحظه خیلی خوب هستم و مقاومت خوبی از خودم نشان می دهم ... بقول یکی از همان دوستان اصفهانی زمانِ خدمت که به من اشاره می کرد و می گفت خوش به حالی اییی که لازم نی دنبالی کار بگرده ، هر جا برای مرده شوری بِرِد، تو هوا می قاپندش !! دلیلش هم این بود که یکی را شکا رکرده بودیم و پشت ماشین می آوردیمش شهر ... بین راه آب رودخانه بالا بود و برای اینکه ماشین رد شود ، بچه ها از پشت ماشین پیاده شدند و من توی دستم لقمه گرفته بودم داشتم می خوردم و سرجایم نشستم !!!

 

خلاصه اینکه اوضاع کمی بهتر شد و تصمیم بر این شد که ببریم بیمارستان و تماس گرفتیم و طبق معمول همیشه یک تخت خالی برای ما پیدا می شود و آمبولانس خواستیم و تا آمبولانس بیاید دقیقا 40 دقیقه طول کشید ... به راننده گفتم : " احیانا بخاطر سرعت زیاد توی راه جریمه ات نکردند !؟ " بنده خدا متوجه نشده بود و توی بیمارستان آمد پیشم و گفت که کشیک یکی دیگه بود و حالش خوب نبود مرا از خانه احضار کردند و برای همین دیر رسیدم !!

 

توی بیمارستان ؛ کارکنان خدوم بخش خدمات درمانی ، این فرشته های زمینی  ( که رحمت به سیب زمینی !! ) نه تنها از دیدن ما مثل اورژانسی های کشورهای کفرزده (!) به استقبال نیامدند بلکه هر کدام اخم و تَخم کردند که حالا چه وقت پذیرش بیماره (!) شیفت شب برای کار نیست که برای استراحت و چک کردن گوشی و اینستا و تلگرام و دیدن سریال از جاهای مختلف است (!!!!)

 

حالا احضار شدم و بروم و ایشالا بقیه را در ادامه ی همین یا در پست جداگانه می نویسم !

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 23 مرداد 1399 ساعت 20:22 http://www.parisima.blogfa.com

سلام

امیدوارم خدا لباس عافیت به تن برادرتون بپوشونه .. الهی آمین..
در چنین شرایطی تسلط به اعصاب و خویشتن داری خیلی مهمه که البته از عهده هر کسی بر نمیاد ...

روح پدر بزرگوارتون شاد .. من یادم بود روز عرفه سالروز فوت ایشونه ولی نگفتم چون دیدم خودتون اشاره ای نکردین ..
قرین آرامش و رحمت باشن انشاالله ..

+ یکبار مادر خدابیامرزم ساعت 4 صبح حالش بد شد بردیم اورژانس، خانم پرستار که قشنگ معلوم بود با بی ملاحظگی مون(!!) خواب خوشش رو آشفته کردیم خمیازه کشان به ساعت دیواری اشاره کرد و گفت ساعت چهاره!! برادرم گفت بله میدونم ولی بیمارمون به ساعت نگاه نکرده متاسفانه !!!

سلام
خیلی ممنون ...
خدا روح مادر و برادرتان را قرین رحمت بکند ... واقعا سرم خیلی شلوغ بود و فرصت نوشتن نداشتم .
بعضی ها هم وقت نشناس هستند و مزاحم استراحت مردم می شوند ، یکی شان هم خود من که ساعت 12/30 شب به دنیا تشریف آورده ام و رفته اند ماما را از خواب بیدار کرده اند و عنایت فرموده بود که : قلم پاش بشکنه ، حالا هم وقت آمدنه ! "

فایی دوشنبه 27 مرداد 1399 ساعت 15:14

یکی از دوستان طرحش رو تو درمانگاه تخصصی ِ خیریه میگذرونه، بیمار ساعت سه شب رفته سراغش.. علاوه بر قرص ها و داروهای لازم، قرصی هم نوشته برای درمان «کرم» و در جواب تعجب گفته اگه کرم نداشتی که الان نمی اومدی....

سلام
بهرحال در این بی نظمی موجود ، کسانی از مریخ نیامده اند و خودمان مقصریم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد