یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

اَبَ دَرَقولَ (2)

 

در قسمت اول این نوشته کمی به ابتدا و انتهای موضوع اشاره کردم ولی از درایت و سیاست کاری این فرد چیزی ننوشتم ... سالها بود که می خواستند او را بگیرند ولی روباهی بود عجیب (!) و به راحتی دم به تله نمی داد ... حتی وقتی می دانستند کجاست !؟ می توانست فرار بکند ...

   

بعدها کاشف بعمل آمده بود که یکی که کارش خدماتی بود و در ساختمان مرکزی سپاه کار می کرد ، همدست او می باشد و با دقت همه چیز را به او  گزارش می دهد و زمانی که نیروها برای گرفتن او حرکت می کنند او نه تنها تعداد نفرات بلکه توان افرادی که در عملیات حضور دارند را به او می دهد و او براحتی در حداقل زمان ممکن منطقه را ترک می کند ... تا اینکه با یک عملیات دروغکی به قسمتی از نیروهای ما ماموریت دادند تا به منطقه ی دیگری بروند و همان لحظه فرد خبرچین را بالای ساختمان گیر انداختند (!) او هم بدون اینکه مقاومتی بکند بلافاصله خود را از بالای ساختمان که حدود 10-12 متری می شد روی سکوهای بتنی انداخت و در جا کشته شد و هیچ اطلاعاتی از خود بجا نگذاشت !! و همان موقع نیروهای ما را بطرف روستایی که آنجا حضور داشت فرستادند ...


یک طرف روستا را ژاندارمری بسته بود و دو طرف را ما گرفته بودیم تا راهی به بیرون روستا داشته باشد و موقع خروج کارش را بسازیم !! یکی زا بچه های ما که اهل اصفهان بود و بدجوری نسبت به رفتار این فرد حساس شده بود با یک تیربار رفته بود و تنها راه دررو را بسته بود و دقیقا جائی کمین نشسته بود که آفتاب می زد و نمی شد او را دید !!! ولی از قرار معلوم عبدالله درقبله ای او را هم دیده بود (!) چون از روستا خارج نشده بود و هنوز داخل روستا بود ... حلقه ی محاصره کامل بود و با گذشت زمان به ضرر او می شد ، چون برخی از روستائی ها را در کنار ماموران ژاندارم دیده بود و می دانست که آخر خط است !!

 

سرهنگ ژاندارمری کناری ایستاده بود و یک بیسیم چی در کنارش بود ، یک جوان خیلی خوشگل که بعدها گفتند فامیل سرهنگ بود و باز بعد فهمیدیم که دو روز از خدمتش مانده بود !!! سرباز جوان متوجه تکانی در درخت بزرگ وسط روستا شده بود و بطرز ناشیانه ای دست اش رادراز کرد تا درخت را نشان بدهد !! شاید ما اینها را آموزش دیده بودیم و او نمی دانست چگونه چیزی که فهمیده را انتقال بدهد !! وقتی دست اش دقیقا در سمت درخت قرار گرفت ، قبل ازاینکه واژه ی درخت را کامل ادا بکند ، تیری از طرف درخت آمد و مستقیما به کله اش خورد !! سرهنگ و بیسیم چی اش باهم افتادند !! دقیقا چشم سرهنگ به صورت سربازش بود ، ماوقع را عینا دید و چون آشنایش بود ، از حال رفت !!!

 

شاید چند ثانیه بیشتر نگذشت که توجه ها به درخت جلب شد و بعد بدون اینکه کسی دستوری داده باشد ، همه بطرف درخت تیراندازی کردند !! تمام برگ های درخت ریخته بود و در آن میان یک جسمی هم روی زمین افتاد ... شاید بیست سی تا گلوله به او خورده بود ولی هنوز زنده بود !! بلافاصله از نیروهای اطلاعات که در داخل خانه ها بودند بیرون رفته او را داخل پتو انداخته و سریعا بردند !! او را مستقیما به شهر و سپس به تبریز انتقال دادند ، مطمئنا اطلاعات خیلی زیادی داشت که حیف بود هدر بروند !! روز بعد خبر رسید که بلافاصله بعد از بهوش آمدن زبانش را بین دندانهایش گذاشته و قطع کرده است تا نتواند چیزی بگوید !! می گفتند همان لحظه هم که زمین افتاده بود بعلت گلوله هایی که به کمرش خورده بودند قطع نخاعی اش محرز بود !! بعدها آوردند و در سقز اعدامش کردند ، جلوی چشم همان مردمی که سالها داستان هایش را نقل می کردند و بعد از دست اش به تنگ آمده و او را لو دادند تا از دست اش خلاص شوند !! شاید چشم در چشم بودن با مردمی که زمانی قهرمانشان بود (!) و حالا از مرگش خوشحال بودند برایش باندازه ی تمام زندگی اش سنگینی داشت ...

 

سربازی داشتیم که بچه ی سقز بود و یکی دو ماه پایان خدمتش را آمده بود در شهر خودش بگذراند ... می گفت : " وقتی من او را از نزدیک دیدم باور نداشتم که خودش بوده باشد !! چون طبق شنیده هایمان از او آدم قد بلند و چیز متفاوتی ساخته بودیم و حالا با یک موجود یک و نیم متری طرف بودیم که با افسانه اش تفاوت زیادی داشت !! "

 

ماکیاولی در کتاب مشهورش به شاه سفارش می کند : " که زیاد محبوب نباش !! چون مردم بعداز مدتی دوست دارند کشته شدن و از چشم افتادن محبوبشان را ببینند !! " شاید برای من خواننده این جمله مفهومی نداشته باشد ولی وقتی کسی مثل علی دایی را بیاد می آورم ، می بینم که حق با ماکیاولی بوده !! مردم کسی که خودشان دوست اش داشتند را گاهی ذلیل و خوار می کنند !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
الهام پنج‌شنبه 19 دی 1398 ساعت 08:33 http://marzhayemoshtarak.blogfa.com

سلام
فارغ از ماجرای جذابی که تعریف کردید و قسمتِ مهمی از جذابیتش به این دلیل بود که با روایت های رسمی تفاوت داشت و به نقاط روشن هم پرداخته بود؛ خودِ طرزِ روایت گری شما بود. طوری که متن را آغاز کردید شبیه یک مقاله، طوری که وارد قصه ی شخصیت اصلی شدید و در نهایت طوری که خودتان را به عنوانِ راویِ شاهد در ماجرا، وارد کردید خیلی لذت بخش، چفت و بست دار و معقول بود. چنین تجربه ها و خاطراتی حیف است که توسطِ خودِ شاهدِ عینی خصوصاً وقتی با سواد و اهل مطالعه هم باشد، ثبت و نوشته نشود. قطعا خودِ من یکی از اولین خواننده هایتان خواهم بود.

سلام
از بابت لطفی که داشتید ممنونم ...
برای بیان یک واقعیت و یا یک اتفاق ، خیلی مهم است که آدم در کجای ماجرا قرار گرفته باشد ... ولی مهمتر بیطرف بودن و یا منصف بودن در روایت کردن است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد