یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خواب نو ...

 

وقتی خستگی کمی بیشتر از متعارف روزانه می شود ، خواب شیرینتر شده و بیدار شدن در حین خواب ( از ذوق خواب ! ) کمتر می شود و برای همین خواب کمی طولانی تر می شود ... قسمتی از آن روی ناخودآگاه سایه می افکند و قسمتی را خودآگاه سناریو می نویسد !!

  

 

سه شب گذشته را با خواب های جالبی پشت سر گذاشتم که هر کدام داستانی داشتند ملموس و غریب !! حیفم آمد برای یادگار نمانند ، هر چند می دانم که اینهم مانند چند خواب قبلی که داشتم تا سالهای سال ته مزه ی بیداری هایم خواهند بود ؛ دیروز برای دوستی تعریف میکردم و وقتی گفت : " خیلی طولانی شد !! ( چون خواب نهایت چند دقیقه می شود ! ) " در جوابش گفتم :" اینها کلنجارهای بیداری بود با چشمان بسته !! مجبورا در طبقه بندی خواب قرار می گیرند !! "

 

اولین چیزی که مرا متوجه خواب بودن کرد نقشی بود که داشتم ؛ یک بسکتبالیست آنهم در آمریکا !! همین امر باعث شد تا از همان ابتدا بدانم که خواب هستم ... این رشته ی ورزشی برایم غریب نیست و اتفاقا خیلی هم سر درمیآورم ولی هیچگاه بازی نکرده ام و مانند شنا کردن و رانندگی می تواند سریع مرا قانع بکند که دارم خواب می بینم !! بهرحال آمریکا رفتن ما چون در غیر از خواب ممکن نیست (!) و هم اینکه خستگی زیاد نمی گذاشت چشمانم را باز بکنم برای همین در همان غربت خواب ماندم تا ببینم بقیه اش چه می شود ...

 

توی پارکی بودم که بیشتر شبیه پارک محله مان بود (!) و یک کودک 10-12 ساله با توپی در دست زیر سبد بسکتبال ایستاده بود و با حسرت به آن نگاه می کرد !! من هم منتظر بودم تا ببینم اینهمه انتظار برای چیست و چرا توپ را نمی اندازد !! وقتی عزمش را برای پرتاب کردن جزم کرد متوجه شدم که کمی اختلال حرکتی دارد و حرکت بازوها و دست اش نشان می دهد که متعادل نیست ... توپی که انداخت بیشتر از یک متر بالاتر نرفت و زمین افتاد ... برای برداشتن توپ عجله نکرد و همچنان به آن سبد ناممکن نگاه می کرد !!


دلم گرفت و آرام آرام جلو رفتم و توپ را برداشتم و کنارش ایستادم ، طوری نگاه نمی کردم که متوجه بشود که معلول بودنش را متوجه شده ام (!!) و گفتم : " این توپ کمی سنگین است و انداختن آن تا سبد کار راحتی نیست ... باید کمی بزرگ بشوی ... " سرش را برگرداند و با دیدن من گفت :" شما آن بستکبالیست معروف نیستید !؟ " گفتم : " من معروف هستم !؟ نه ... ولی چند سال بازی کرده ام !! " ( پیش خودم فکر می کردم حالا که بسکتبال بازی می کنم و تا آمریکا آمده ام (!) نکند سیاهپوست هم شده باشم !! وقتی می شود در خواب تا آمریکا رفت ، چرا نشود که آن شماره 23 معروف هم بود !؟ ) گفت : " من خیلی دوست دارم بتوانم بسکتبال بازی بکنم ولی می دانم که نمی توانم ... " گفتم : " چرا که نه ... شاید چند سال بعد بتوانی بازیکن خوبی بشوی ... " گفت : " ولی من معلول هستم ... " گفتم : " می بینم ولی تو بدنت معلول است و می توانی از مغزت کمک بگیری و به هدفی که داری برسی ... می خواهی من بگویم چگونه می توانی توپ را داخل سبد بیاندازی !؟ " با یک شعف زیادی گفت : " چطور می توانم بیاندازم ؟ "


توپ را برداشتم وکمی محکم به زمین زدم و توپ بالاتر آمد و گفتم : " می بینی ... تو باید زمین زدن توپ را تمرین بکنی و وقتی مسلط شدی ، از همین بلند شدن توپ کمک بگیری و فقط آن را هدایت بکنی به طرف سبد ... شاید امروز نشود ولی قول می دهم تا یک هفته بتوانی ده بار بیشتر توپ را به سبد بیاندازی !! " و چند بار به او نشان دادم که چکار باید بکند ... توپ را به او دادم و او مشغول تمرین کردن با توپ شد ...


سایه ای که در کنارم افتاده بود مرا توجه کرد که یکی دارد به ما نزدیک می شود !! سرم را برگرداندم و دیدم خانم بسیار شیک پوشی کنارمان ایستاد و خودش را معرفی کرد ... مادر آن پسر بود !! از اینکه به او کمک کرده بودم و شادی در قیافه اش موج می زد از من تشکر کرد ... پسر به مادرش گفت : " این آقا می خواهد به من یاد بدهد که چگونه توپ را به داخل سبد بیاندازم ... مامان او یک مربی بسکتبال است !! "

 

این داستان کمی ادامه دارد ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین یکشنبه 12 آبان 1398 ساعت 00:06

سلام

امان از این خوابهای عجیب و غریب!
خیره انشاالله ...

حالا خواب شما خوبه، به کسی کمک کردین و قطعا توی خواب هم از این کمک حس خوبی داشتین ..

من گاهی تصمیم میگیرم خوابهامو (یا بهتر بگم، کابوس هامو) بنویسم ولی حتی نوشتنش و یاد آوریش حالمو بد میکنه و بهتر میبینم که ثبتشون نکنم...

سلام
و البته خوابهای درهم و غیرقابل تعریف هم می بینم که یادآوری اش هم ناجور و پر دلهره می شود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد