یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ویکند (2)

 

جمعه دیروقت به تبریز رسیده بودیم و شب هم باتفاق نوراخانیم مگر می شود راحت خوابید ... هیچ کاری هم نداشته باشد یک صداهایی درمی آورد و آدم فکر می کند بیدار شده است و بعد سرش را برگردانده و می خوابد !! مطمئنا مردم آزاری را از پدر به ارث نبرده است و نوع مردم آزاری موروثی از پدر بالای 40 سالگی به او دست می دهد !!!

  

 

خلاصه اینکه صبح بیدار شده و رفتم نان تازه خریدم و برگشتم ... خدا را شکر خانواده بانو با خواب میانه  ی خوبی دارند و کار خاصی نداشته باشند می توانند بخوابند !! برعکس خانه ی ما و مادر من که خواب مثل گنجشکی ست که در دستمان گرفته باشیم (!) دستمان را باز بکنیم می پرد و می رود (!!) بعد از صبحانه و تکمیل شدن افراد دور میز صبحانه این بار پیشنهاد کوبنده تری دادم (!!) برویم بانه ... پیشنهاد دقیقا 300 کیلومتر و در جهت خلاف مسیر دیروزی بود و این بار به جنوب غرب می رفت !! ( البته ناگفته نماند که عکسی که دوستی از بانه گذاشته بود مرا به این فکر وسوسه کرد !!! ) ... آقئین مریض احوال بود و هنوز با سرماخوردگی نابلدی دست و پنچه نرم می کرد و جوابش منفی بود و بقیه هم که اوکی بودند !! فقط کمی دیروقت بود ... اصولا کسانی که به بانه می روند حوالی 5 صبح حرکت می کنند !! وقتی ما حرکت کردیم ساعت 11/30 بود !! زمان بندی هم این گونه بود که حوالی 3 می رسیم بانه و دو سه ساعتی می گردیم و حوالی 6 برمی گردیم ...

 

سطح رفاه استان ها و شهرستان را می شود از راههایشان تشخیص داد !! نصف مسیر را در راه درجه یک رفتیم و بعد از ملکان افتادیم به راه درجه دو و بعد از میاندو آب و بوکان (!) که وارد کردستان شدیم ، آسفالت ها تمیز ولی راههای برای ارنندگی پرخطر بودند !! ( آنهم جاده ای که قاچاقچی ها در آن تردد می کنند !! ) وقتی از بوکان رد می شدیم کم کم خاطرات من زنده می شدند و در سقز هم که به اوج رسیده بود !! مناظر اطراف واقعا تماشایی بودند و ردپای پائیز هم که معلوم بود !! کردستان منطقه ای تمیز و طبیعتی زیبا دارد ...

 

نصف مسیر سقز به بانه را هم دادیم بالدیز خانیم رانندگی کرد و کم کم ترس اش از رانندگی می ریخت ... طبق حدس من حوالی ساعت 3/30 به بانه رسیدیم ؛ البته وارد شهر بوکان شدیم که روز تعطیل خلوت می شود و تماشایی بکنیم که به هزار و شونصد تا سرعتگیر برخوردیم !!

 

ناهار را خوردیم و یک دور دو ساعته در شهر زدیم ... وقت یما وارد بانه شدیم ، تقریبا بانه از مسافر خالی شده بود !! یک حس غریبی می گوید که کردها خطرناک هستند و باید شب در منطقه شان نماند !! و من چندین بار برای شکستن این تابو (!) شب به کردستان رفته ام !! خود شهر هم این مورد را قبول کرده است و انگار بدشان نمی آید که ساعت 4 - 5 شهر را تعطیل بکنند و بروند به خانه هایشان ...


 


شما در سرعین می توانید تا حوالی ساعت 2 شب در بیرون قدم بزنید و به خرت و پرت فروشی ها سرک بکشید و غذا بخورید و ... امنیت را باید در همه ی زاویه هایش جستجو کرد !! هنوز ناامن بودن برای کردها یک لاک شخصیتی محسوب می شود !!!! در سقز از مرکز شهر رد شدیم تا من تنفسی بکنم ... اوائل شب بود و شهر شلوغ بود ... دیگر از آن لباس های کردی خبری نبود ( و اگر بود خیلی کم بود !! ) حالا همه ی کردها شلوار لی می پوشند و خانم هایشان هم با مانتو حال می کنند !! توی میدانی بودیم و از یک راننده جوان پرسیدم : " این میدان اسم اش چیست ؟ " گفت : " میدان جمهوری ! " گفتم : " اینجا یک میدان عقابی داشت !! " گفت : " همین جا بود ... حالا دیگر عقابش پریده است !! " یادش بخیر ... چقدر آشنا می آمد !!

 

سر ساعت 6 بود که عزم بازگشت کردیم ، هوا بارانی شده بود و جاده ی پیچ در پیچ در تاریکی شب و چراغهای روستائی که برق می زدند فوق العاده تماشایی بودند ... بالدیز خانیم پرسید : " تا ساعت 12 شب به خانه می رسیم ؟ "و من گفتم  : " 12 شب نه ... ولی 11/45 در خانه خواهیم بود !!! "

 

دقیقا 11/45 بود که به خانه رسیدیم ... بگذریم که نیم ساعت برای خرید سفال جات نوقف داشتیم و حتی بنزین اجباری هم زدیم !!!

 

خیلی سعی کردم مختصر بنویسم و مطمئنا یک روز من اینطور خلاصه سپری نمی شود و برای این سفر حداقل می شد ده پاراگراف حرف و خاطره اضافه کرد !!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد