یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خودش می آید و پیدایت می کند !!

 

این روزها ، روزهای اطعام و احسان می باشد ... در هر کوی و گذری هر کس به قدر توانی که دارد و البته این توان فقط شامل مسائل مالی قضیه نمی شود و بیشتر راه اندازی و پیش بردن قضیه را شامل می شود ( پخش کردن سخت تر از تهیه کردن است !! ) ، دست به کاری می زند !!

  

 

عصر تاسوعا رفتم خانه ی دخترخاله بزرگ ... از سالها پیش در اقدام جمعی و بزرگ ، ساندویچ تهیه می کنند برای روز عاشورا و شب تاسوعا !! شاید حدود 3000 تائی بشود ... تقریبا خیلی از آشناها و کارگران شان بهمراه خانواده و ... برای کمک کردن به تهیه ساندویچ ها می آیند !! ساندویچ ها هم بین خانواده ها تقسیم می شود و هم قسمتی به جاهای خاص فرستاده شده و قسمت عمده هم می ماند که مقابل مغازه شان در روز عاشورا بین عزاداران تقسیم می شود !! ناگفته نماند که از همان سالهای دور در برنامه دارم که یکبار از اول صبح بروم و تا آخر شب کمک شان بکنم ولی منِ سر مشغول و اینهمه وقت برای یک جا صرف کردن ، مشکل دست بدهد !! تا اینجا بماند و بروم قسمت قبل از آن را تعریف بکنم ...


ظهر بود و در پارکینگ خانه ی مادربانو ، همسایه ی بالائی در تدارک ناهار بودند ... البته ناهار برای پخش در محل نبود و همه را در ظرف های یکبار مصرف آماده کرده بودند و به یکی دو محل ارسال می شدند !! وقتی ما وارد آنجا شدیم مشغول بودند و کمی بعد نورا خانم بهمراه مادرش رفتند تا به ابراز احساسات دست اندرکاران جواب بدهند !! و کمی بعد آمدند بالا و باز کمی بعد ظرف دادیم تا بانو برود و ناهار ما را بیاورد ، بهرحال در تشعشعات بوی غذا بودیم و بقول برادربانو که می گفت : " یک سهم هم اضافه بگیر بابت ماشینم که بیرون برده و پارک کرده ام تا راحتتر کار بکنند ! " بانو رفت و آمد ، یک قسمت کار ناقص به چشم می آمد ، هرچنددر قسمت دیگر قابل تحسین بود !! آنجا که قابل تحسین بود ته دیگ جالب و زیادی بود که آورده بود و اممما قسمت ناقص کار خورشت بود که برادربانو می گفت که کم گرفته است !! بانو هم برخلاف سر و صدایی که دارد (!) خیلی هم خجالتی و ... تشریف دارد و گفت که نمی تواند دوباره برود و خورشت بگیرد !! خوشت قورمه سبزی از نوع فارس-پز بود و در خانواده ی مادربانو که تهران زاده تشریف دارند ، تقریبا غذا به سبک پایتخت طبخ می شود !! خلاصه اینکه رفتند و کمی دیگر گرفتند ؛ ناگفته نماند که باندازه ی همان نوبت اول خوردیم و بقیه را گذاشتند توی یخچال برای نوبت بعد !! حالا برگردیم سر داستان ساندویچ !

 

وقتی من داشتم پیاده می شدم تا بروم و ساندویچ بگیرم ؛ بانو گفت : " زیاد بگیری ها ... والا دوباره برمی گردانیم تا بروی و 5 تای دیگر بگیری !! " ( هنوز از بابت دوباره گرفتن خورشت سر ظهر دلش پر بود ! ) گفتم باشد و رفتم ... آنجا کمی خوش و بش کردم و طبق معمول این روزها ، هر کسی ما را می بیند ، کنار می زند تا ببیند نورا هم آمده است یا نه !!! و نورا در ماشین خواب بود !! یک جعبه بزرگ میوه که ساندویچ ها را توی آنها چیده بودند به من دادند و رویش هم چند تائی گذاشتند تا به هر کسی که می خواهم بدهم و من برگشتم به ماشین و بانو با دیدن آنهمه ساندویچ چشمانش گرد شد و گفتم : " برگردم ، یک جعبه دیگر هم بیاورم !!" ( واقعیت اینکه خودش دادند واِلا من نقشی نداشتم !! )

 

توی راه شمع خریدیم و انگار بالدیز خانیم نذر داشت و باید در چهل مسجد شمع می گذاشت !! یک بسته هم خودمان گرفتیم تا برای شرکت در مراسم و نه از بابت نذر ، روشن بکنیم ... صاحب مغازه یک پیرمرد زواردررفته ای بود و پرسیدم : " کارت خوان دارید !؟ " گفت :" این روزها آدم باید ابتدا کارت خوان تهیه بکند و بعد بیاید مغازه باز بکند ... بدون کارت خوان کار خود آدم و مردم راه نمی افتد !! " گفتم : " هر چی خاک توی این یک ماه از کف مغازه ات جارو کرده ای برود به چشم وزیر بهداشت و جامعه پزشکی اش با آنهمه سواد و طمع بالا و آنهمه درک پائین شان که معاونش می گوید برخی از پزشکان کار با دستگاه را بلد نیستند !! "

 

قسمتی از مسیر را با ماشین آمدیم تا در نزدیک جا و مناسب ترین جا پارک کنی و بقیه را پیاده برویم ... لذت شمع گذاری به پیاده رفتن اش هست و متاسفانه برخی آن را درک نمی کنند و فقط راه بندان درست می کنند !! یک جگرکی هست که هر از گاهی می رویم و جگر شناسنامه دار می خوریم (!!!) از مقابلش رد می شدیم و پسرش آنجا ایستاده بود ، صدایش زدم و آمد و خوش و بشی کرده و دو فقره ساندویچ دادم به او !!!! شاید اصلا انتظارش را نداشت ...

 

کمی بعد پیاده راه افتادیم و نورا هم همراه مان بود و رفتیم برای شمع گذاشتن ... قسمت قدیمی و مرکز شهر پر است از مسجد و برای همین پیدا کردن چهل تا مسجد کار سختی نیست (!) هر چند حداقل 3 ساعتی وقت می برد !! باد می آمد شدید و کمی بعد برودت هوا هم اضافه شد و هوا رفت روی فاز پائیز !! ولی ما راهمان را از داخل بازار و قسمت هایی که دستجات عزاداری نداشت ادامه می دادیم ... نورا خانم هم طبق معمول دلبری می کرد و حواس برخی را به خودش جلب می کرد ... خودش برنامه ی جالبی بود ، مثلا یک دسته خانم می آمدند و از دور معلوم بود که یکی دو تای آنها حواسشان به بچه است و از دور دارند شکلک درآورده و جذب شده اند و برخی بیخیال رد می شدند !!! ( البته ما خودمان هم نسبت به بچه ها همین جور هستیم و خیلی زود جذب می شویم !! )

 

سرما و باد مردم را از پا در آورده بود ... دو تا از ساندویچ ها را برداشته بودم و کنار وسایل نورا بهمراه داشتیم که اگر بچه ها گرسنه شدند بخورند ( دختر برادرم هم که از تهران آمده بود برای عکاسی همراه ما حضور داشت !! ) یک جائی خانمی بهمراه دو دختر نوجوانش نشسته بودند و خستگی از سر و رویشان می بارید ؛ به بانو گفتم : " یکی از ساندویچ ها را بده تا سه نفری لقمه چپ بکنند که همینجور سرعتی و کم اش بیشتر می چسبد !! لذت خاصی دارد که نشسته باشی و یا در راه باشی و یهو کسی چیزی به تو بدهد !! یعنی باید خودش بیاید و پیدایت بکند ، من دلم از دست این آدمهایی که خیابان به خیابان دنبال نذری پرسه می زنند خیلی پر است !!

 

عصر دوستم تماس گرفت که به صورت محدود شله زرد تهیه کرده ایم و سهم نورا خانم (!) محفوظ است و قرار گذاشتیم تا یک جائی در مسیر بگیریم ... وقتی شله زردمان را گرفتیم و مشغول بازی با نورا بودند ، از پشت ماشین سه فقره ساندویچ به آنها دادم ؛ خواهرش هم همراه آنها بود !! گفتم : " ولله که من آدم خوبی هستم ، برای یک کاسه شله زرد ، سه تا ساندویچ کالباس می دهم !! " به همدیگر نگاه کردند و دوستم به خواهرش گفت : " دیدی گفتم عجله نکن ، ساندویچ کالباس هم برایت پیدا می کنم !! " بعد تعریف کرد که دو کاسه شله زرد برایتان کنار گذاشته بودم و اتفاقا یک خانم باردار در آسانسور بود و یکی را به او دادیم !!

 

ظهر عاشورا در خانه ی عمه ی بانو (!) ناهرا پخش می کردند و زنگ زده بودند برای رفتن و گرفتن غذا !! برادربانو به ما محول کرد و بهمراه نوراو بانو رفتیم تا هم نورا برود و سری به جمع بزند و هم  غذاها را بگیریم !! کسانی هم آمده بودند و عین بچه مثبت توی صف ایستاده بودند برای گرفتن غذای نذری ... غذاها را گرفتیم ودر مسیر برگشت برادرم زنگ زد که برای اینکه به ترافیک عصر نخورند در حال بازگشت به تهران هستند و من خبر دادم که برایشان ناهار می بردم !!! خلاصه که راهمان را کج نکردیم و رفتیم تا یک ناهار به مادرم بدهیم و برگردیم ... ظهر عاشورا و همه جا شلوغ بود و با استفاده از دادومپ !! از کوچه پسکوچه ها زدیم و رفتیم ... سر کوچه دائی بزرگ توقف کردیم و بانو گفت که دو تا از غذاها را ببرد و بدهد به آنها ... رفت و برگشت و گفت که خانه نبودند !!! می دانستم که برای عصر در خانه ی دخترش مراسم هست و شاید آنجا باشند ، ولی سنگی بود و انداختیم !! کمی که پائین آمدیم مادر و دختری داشتند می آمدند ... مقابلشان توقف کردیم و گفتم : " غذاها را بده به اینها !" بانو با دست اشاره کرد و آمدند و غذاها را داد به آنها ... مادر رو به دخترش کرد و گفت : " دیدی گفتم لازم نیست برویم ، خودش می آید !! "

 

البته غذاها برنج و مرغ بودند و بوی پیازداغ داشت مرا از داخل ماشین به بیرون هل می داد ... من از آنها جدا شدم و رفتم بازار برای مراسم دستجات محلات !! دوستم منتظرم بود !! بالای تیمچه ی مظفریه نشسته بودم ، در گوشه ی مشرف به داخل تیمچه و به دوست که صاحب آنجا بود گفتم : " من هر جا باشم برای ناهار خودم را می رسانم اینجا ... می دانم که ناهار انتظارم را می کشد !! " گفت : " والله شرمنده ... امروز اصلا از ناهار خبری نیست که نیست و خودمان هم مانده ایم که چه کنیم ... بهرحال می توانی خودت را با خرما سیر بکنی !!"  گفتم : " نه تو در این بازی  ناشی هستی و نه من !! بیا بنشین و دلت قرص که می آید !! " هنوزچائی ام را نخورده بودم که یکی آمد با بقچه ای در بغل !! بقچه اش کمی نامتعارف بود !!

 

کمی بعد در مغازه مجاور که محل کارشان هست و فرش رفو می کنند (!) بساط پهن شد و یک ماهیتابه بزرگ که باندازه ی حداقل 7 سانتی کوکو سبزی و گوشت داشت و یک تزئین فوق العاده از پیاز داغ و خلال بادام و گردو و ... باز کردند !! یعنی کمی خجالتی شدم و عکس نگرفتم و هنوز پشیمانم !!! چند نفری بودیم و تقسیم کردند و خوردند و رفتند و یک عده ی دیگر پیدا کردند و آوردند و خوردند و رفتند ... من سهم ام را توی نان پیچیدم و گذاشتم توی نایلون تا بهمراه خودم ببرم و گفتم : " من مثل شما نیستم که ... اهل و عیال دارم و تنها نمی خورم !! " و کمی سالاد شیرازی خوردم !! بعد آمدیم پائین و رفتیم آن یکی بازار ، مغازه دوستم و نشستیم برای چائی و یکی آمد و خیلی یواش یک بسته در دستم گذاشت و رفت ؛ از حجره دار های آنجا بود و با برادرش در کارخانه همکار بودیم و مرا می شناخت و گفت : " اینها قسمت هر کسی نمی شود هاااا " دوستم داشت می خندید که آن را هم توی نایلون گذاشتم ، یکی آنجا بود گفت : " خیلی خوشمزه است بخورر ... " دوستم گفت :" این خودش حدس زده که چیست و برای همین گذاشت  توی نایلون !!! این کل بازار را بو کشیده و آمده !! " و کمی بعدتر یک لقمه سیب زمینی آب پز آوردند و خوردیم  ... کمی بعد بازار طبق معمول ترافیک سنگین شد و بعد ایستاد !!! " شبیه شیر " داشت می آمد و همیشه در عاشورا حرکت دادن این " شبیه شیر " و مشتاقانش و همراهی کننده هایش یک عظمت و شور ویژه دارد که محله شتربان ( دوه چی !! ) آن را می آورد و از این بابت همیشه یک کری خوانی مخصوصی هم بین محله ها هست ... یکی آنجا بود که مرا هم دورادور می شناخت ، برنامه ی حرکت دستجات را نشان داد و گفت : " ببین ... محله خیابان اول است و دوم محله ی دوه چی می باشد !! " گفتم :" صد تا محله هم بیاید ، حالا شیرمان می آید و همه تان را می خورد !! " ( البته در مورد اصل داستان این " شبیه سیر " آوردن محله ی دوه چی قبلا نوشته ام !! )

 

کمی بعد از رفتن شیر بود که نشسته بودیم و نان و خامه عسل آوردند و یکی دو لقمه ای زدیم ... عصر بود و من خسته شده بودم !! سر راهم به انه ی مادرم رفتم تا ببینم چکار می کند !! از مراسم خانه ی برادزاده اش برگشته بود و شاکی بود از دست خانم هایی که مثلا عزای امام حسین آمده اند ولی انگار مهمانی تولد باشد و از این حرفها !!! لقمه ی کوفته را دادم و خورد و خیلی هم حظ کرد و گفت : " این دیگه خیلی خانگی تشریف داشت و مزه اش عالی بود !! خوبه که پیاز دوست نداری !! " حق داشت ، اگر پیاز دوست داشتم که به او نمی رسید !!

 

با اسنپ به خانه مادربانو برگشتم ... کوکو لوبیا هم قسمت بانو و برادرش بود !! از نحوه ی خوردنشان می شد مزه اش را حدس زد !! من آخرین ساندویچ مانده را هم خوردم ، سهم من از نذری های این تاسوعا و عاشورا همان لقمه های سیب زمینی آب پز و خامه - عسل و همین ساندویچ ها بود !!

 

نظرات 5 + ارسال نظر
صالح چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 13:36

خلاصه بنویس

خیلی خلاصه بود !! یعنی اگر گفتگو ها را اضافه می کردم و چند تاعکس و ... تازه شاید کمی کامل می شد !!
ضمنا اگر حوصله ندارید می توانید به ادامه مطلب نروید ، وبلاگ من اندرونی و بیرونی دارد !!

محمدرضا چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 15:50

سلام
اتفاقا ماهم درست مقارن با عبور دستجات خیابان و دوچی و ایضا شیر گردانی در آن محل بودیم و حیف شد که علیرغم اشتیاق زیاد سعادت دیدارتان نصیبمان نشد وهمچنین سعادت گرفتن عکس قابل تامل و خوب (مطابق سنت چندین و چند ساله که در این ایام از دستجات عزاداری عکاسی کرده ام ) نصیبم نشد از بس که حاشیه ها ی مراسم به متن چربش داشت !! پیش خودم علت اینکاررا کنکاش میکردم و به جائی نمی رسیدم تا به خواندن این پست رسیدم و کمی تا قسمتی اندک چیزهائی را فهمیدم .شما هم اگر یکی دوبار این پستتان را مرور بفرمائید آنچه را که به ذهن ناقص این حقیر رسید را خواهید دانست .در این وقایع نگاری عاشورائی فقط 4 بار از واژه تاسوعا و عاشورا استفاده شده بود ولی در مقابل 61 بار واژه های عذا و ناهار و ساندویچ و خورشت وشله زرد و امثال آنها !! به نظرم همین حواشی بود که چیز قابل تاملی برای عکس گرقتن برایم باقی نگذاشت .التماس دعا .

سلام
چقدر متاسف شدم که چند ساعتی آنجا بودم و می توانستم در خدمتتان باشم ... حواشی همیشه قابل توسعه هستند ولی حیف که بازار فلکسیبل نیست و همسو با حواشی نمی تواند بزرگتر شود (!!) البته یک دلیل افزایش حواشی این است که بافت سنتی مراسم خود را با تغییرات روزمره نمی تواند همسو بکند !!
در مورد قسمت آماری نوشته عرض کنم که دو پست قبلی عاشورائی تر بود و این مورد بیشتر در مورد نذری و ماکولات بود و طبیعیست که اشاره ای به تاسوعا و عاشورا همان اندکش کافی باشد !!
وقتی شیر به تقاطع راسته دلاله زن با مظفریه رسید ؛ ششصدو شصت و شش موبایل در هوا مشغول فیلمبرداری بودند و من حواسم از شیر به موبایلها رفته بود !!

نگین پنج‌شنبه 21 شهریور 1398 ساعت 10:04

سلام

یکبار با حوصله تمام خوندم و لذت بردم ... الان میرم کارای نهار رو ردیف کنم و برگردم یکبار دیگه با لذت بیشتری بخونم ...
اینطور نوشته های دلی زیاد گیر آدم نمیاد ...

برمیگردم ...

سلام
لطف دارید ..

نگین پنج‌شنبه 21 شهریور 1398 ساعت 12:51

مجدداً سلام


یه خانمی توی فامیل داریم هر سال عاشورا قابلمه میده دست همسرش و انگار منو دستش داده باشن غذا انتخاب میکنه!!
مثلا میگه برو قرمه سبزی بیار .. برو زرشک پلو با مرغ بیار .. برو شکر پلو بیار !!!!

همسرم همیشه میگه حالا ایشون دستور میده، من موندم همسرش چرا میره دنبالش؟!!!

روحش شاد مادربزرگم .. همیشه میگفت:
قیسمت اولسا گلَر یمن دَن
قیسمت اولماسا دووشر دهن دَن

اون بخش شله زردی که نصیب خانم باردار شد خیلی خوب بود و ایضا ساندویچ کالباسی که نصیب خواهر دوستتون شد ..

+ منم چون عاشق بچه ها هستم از دور که بچه ای رو بغل والدینش میبینم این شکلی نگاهش میکنم و وقتی میبینم مادر و پدرش متوجه من شدن،، فوری این شکلی میشم !!!!

قلمتون برقرار همشهری ...

مجددا علیک سلام
خیلی ها هستند که می روند و غذای نذری می گیرند ، قبلاها رسم بر این بود که عاشورا و تاسوعا در خانه ها غذا نمی پختند و مردم از همین محل نذری ها غذا می گرفتند و می خوردند و حالا هم که با ماشین توی شهر راه افتادن و نذری جمع کردن رسم شده است !!

الهام یکشنبه 24 شهریور 1398 ساعت 19:12 http://marzhayemoshtarak.blogfa.com

خیلی نوشته دلچسبی بود. بعضی جاهاش رو برای مامانم تعریف کردم. من توی شهر غریبم و هیچ کس منو نمی شناسه که برام نذری کنار بذاره. به شدت هم روی اینو ندارم که برم و حتی از توی سینی شربتِ سر راهی یه لیوان بردارم چه برسه به بقیه اش. اما نذری ها همیشه خودشون از طرفِ ادم های غریبه میان.غذاها رو اغلب نمی تونم بخورم و میدم به یکی دیگه ولی حتی اومدنِ یه نذری به سمتم خیلی بهم حس خوبی میده. حس اینکه سهمم محفوظه. و خییییلی موافقم که بعضی خوراکی ها سرعتی و کمش خیلی بیشتر می چسبد.

سلام
البته خیلی ها همینطور هستند و غالبا با این مسئله با حجب و حیا برخورد می کنند ... و عده ی کمی هم هستند که چنان بلبشو راه می اندازند که دستمایه بشود برای طعنه ی برخی که مثلا فکر می کنند چیزی می فهمند !! اگر آرامش در جامعه حاکم باشد ، خیلی از این مسایل با زیبائی بیشتری در جامعه دیده می شوند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد