یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ماجراهای نورا ...

 

همه ی آدم ها اگر بخواهند زیر ذره بین زندگی بکنند (!!) مطمئنا برای هر لحظه شان ؛ حتی زمان هایی که بیکار هستند (!) چیزهایی زیادی برای تماشا خواهند داشت ... همین از این شاخه به آن شاخه پریدن افکار در مغز جریان کمی نیست !!؟

  

 

این مورد شاید برای همه میسر نباشد (!؟) چرا که این همه هوشیاری داشتن و حساسیت داشتن به زندگی در وسعت حوصله ی خیلی از خیلی ها نمی گنجد و اساس زندگی اکثریت بر چشم بسته رانندگی کردن است !! ولی بدلایلی ما مجبور می شویم و یا حساس می شویم تا این گونه زندیگ زیرذره بینی را در مورد دیگران بکار ببریم (!) بهترین نمونه اش داشتن نوزاد در خانه است (!؟) وقتی شما نوزادی دارید باید همیشه تحت نظر باشد ؛ حتی زمان خواب هم توسط شما دیده می شود و رفتارها و حرکات خام و نپخته و گاه شیطنت آمیزش را زیرنظر می گیرید و ...

 

نوراخانیم هم از این مقوله جدا نیست و همیشه همراه من و یا مادرش می باشد و برای هر روز و هر ساعتش برنامه ای دارد پربارتر از برنامه های رادیو و تلویزیون !!! و این اتفاقا هر روز بازگو شده و مایه انبساط خاطر می شود و البته که فراموش می شود مگر اینکه در خاطره ای چسبانده شود و یا در جمعی بازگو شود تا ماندگاری بیشتری بیابد !!

 

یکی را برای نمونه در اینجا می نویسم تا بهمراه یک خاطره ی دیگر ماندگار شود !! دیشب تقریبا حوالی ساعت 1 بامداد بود و نورا خانیم خوابش نمی آمد و قدم زداندن ( یعنی یکی قدم بزند و ایشان در بغلش باشد ! ) و بازی کردن می خواست ... من از والیبال برگشته بودم و تقریبا دشارژ بودم و مادرش هم از صبح تا شب کلاس داشت و نای نشستن نداشت !! خلاصه اینکه نوراخانیم خرش را تا ساعت 1/30 راند و سر آخر مادرش رفت برایش شیر درست بکند و در بغل من داشتیم قدم می زدیم !!! جلوی پنجره گرفته بودم تا ببیند که شب شده است و سرش کلاه نمی گذاریم که سرش را تا جائیکه امکان داشت برگردانده بود و در جهت مخالف مادرش را نگاه می کرد که برایش شیر درست می کرد !! به مادرش گفتم : " ببین ، دارد نگاه میکند که کارت را درست انجام بدهی و یک وقت از شیر کم  نریزی !! "


و بعد خاطره تعریف کردم از برادر بزرگ که ماشاءلله یک عالمه خاطره از کودکی اش موجود است و یک شب که عمه ام ( خدا بیامرز ! ) در خانه ی ما مهمان بود و هنگام خواب و شیطنت برای نخوابیدن و ... مادرم بلند شده و برایش شیر درست می کند ( آب توی شیشه می ریزد ! ) و در تاریکی اتاق به او می دهد تا بخورد !! برادرم به عمه ام می گوید : " عمه چراغ را روشن کن ببینیم توی شیشه آب هست یا شیر !!؟ " بنده خدا تا زنده بود همیشه با دیدن برادرم این خاطره را تعریف می کرد !!

 

نظرات 3 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 21 شهریور 1398 ساعت 09:28

سلام

خداوندا !
نورا خانیم نویسی های این وبلاگ را بیشتر و بیشتر بگردان و پست های این مدلی را به عکسهایی از این کوچولوی نازنین مزیّن بگردان ... الههههههی آمین ..

خوب
اول که بقول شیرازی ها داغ این دٌلما خانیم رو نبینید .. با عزت و سربلندی بزرگ بشه و چشم و چراغ خانواده باشه انشاءلله ...

بچه ها خیلی خیلی با هوش هستن ..
دختر برادرم کوچیک بود سرمای سختی خورده بود و یکریز سرفه میکرد ... یکی گفت آب شلغم بدین بخوره سرفه هاش خوب میشه .. آقا ما هر کاری کردیم این فسقلی بچه آب شلغم رو نخورد که نخورد !
روحش شاد مادرم کمی آب شلغم ریخت توی شیشه شیرش و گذاشتیم دهنش که بخوره .. تقریبا دو سالش بود .. یه میک زد بعد شیشه رو از دهنش در آورد و با قیافه ای که این شکلی شده بود گفت: اَه!! این شیرش چرا تلخه؟

سلام
انشالله سعی می کنم نورائیات را بیشتر بکنم ...

نگین پنج‌شنبه 21 شهریور 1398 ساعت 09:31

با سلام مجدد

زمانی که بچه های من کوچیک بودن وبلاگنویسی اینقدر باب نبود
نمیدونم شاید هم بود و من خبر نداشتم ..

به هر حال گاهی اوقات هرچی که از بچگی هاشون یادم میاد مینویسم که ثبت بشه .. و تاسف میخورم چون میدونم خاطرات زیادی هستن که به مرور زمان از ذهنم پاک شدن...

چقدر کار خوبی میکنید خاطرات نورا کوچولو رو ثبت میکنید .. تازه من پیشنهاد میکنم اگه فرصتش رو دارین یه وبلاگ به خود ایشون اختصاص بدین و خاطراتش رو ثبت کنین ... و انشاالله روزی برسه که خودش مدیریت وبلاگش رو عهده دار بشه و خاطره بنویسه..

و سلام مجدد
من هم یک دفتری کنار گذاشته بودم برای درج برخی مطالب ولی نشد که بشه !!
شاید وبلاگی برایش درست بکنم تا برخی چیزها را ثبت بکنم

الهام یکشنبه 24 شهریور 1398 ساعت 19:25 http://marzhayemoshtarak.blogfa.com

منم به دعای نگین خانوم آمین می گم

سلام
شما هم لطف دارید ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد