یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دنیای خواب ها !!

 

دیروز مهمانی صبحانه ی خانه ی دوستم بود و در پست قبلی نوشته بودم که حضرات نسوان مهمان بودند و ما هم که بیرون مانده بودیم و داشتیم بیرون گردی می کردیم ... برگشتنی با یک بسته بعنوان " گوشت قربانی " آمده بودند !!

  

 

از قرار معلوم بانوی دوست مان خواب دیده بودند و توی خواب برای خودشان تعهد قربانی دست و پا کرده بودند و برای همین پنجشنبه یک فقره گوسفند برای خوابشان و دخترشان قربانی کرده بودند !!! البته دوستم می گفت که خانمم اصلا به این چیزها اعتقادی ندارد (!!؟؟) گفتم : " همین که اعتقاد ندارد برای محیط زیست و گوسفندان هم بهتر است !! والا هر ماه باید یک گوسفند پای اعتقاداتش می کشت !! "

 

ما یک زمانی که داخل یک جریان باشیم (!) برای کمی توجیه و کمی بالا بردن اعتماد به نفس (!) تاثیر همه چیز در همه چیز را قبول کرده و پایش صد تا کتاب شاهد می آوریم !!! و یک جاهای دیگر که کمی دورتر از یک جریان باشیم (!) با یک دستمال نانو-سلیقه ای (!) صورت خیلی از مسائل را پاک می کنیم تا مثلا شفافیت زندگی مان بیشتر بشود !! گاهی اوقات حال و روز مردم همیشه در صحنه ی ما مصداق بارزی از حکایت زیر است !!

 

حکایت:

روباهی در مسیری می رفت و ناگهان با گرگی  روبرو می شود ، مستاصل مانده ، سرش را برمی گرداند و به امامزاده ای که آنجا بود نگاه عاجزانه ای کرده و می گوید : " ای صاحب کرامت ، لطفی کن و مرا از شر گرگ برهان ، قول می دهم برایت یک قالی از کرمان بیاورم !! " همان لحظه خرگوشی از پای بوته ای فرار می کند و گرگ بطرف او می دود !! روباه که خود را از خطر رسته می بیند ، سرش را بطرف امامزاده کرده و می گوید : " تو هم دلت خوش است هاااا ، من از کجا می دانم که کرمان کجاست !! " ناگهان گرگ که از گرفتن خرگوش منصرف شده بود دوباره بطرف روباه می آید (!) روباه ترسیده و مضطرب به امامزاده رو کرده و می گوید : " تو هم که شوخی سرت نمی شود !! گفتم که نمی دانم کرمان کجاست !؟ خب ... آدرس اش را می پرسم و پیدا می کنم !! "

 

پریشب دوباره یک خواب خیلی عجیب می دیدم ... خواب هایی که نمی دانم به کجا ربط دارند ولی هر کجا هم که باشد ایرادی ندارند و خیلی خیلی خا ص و جالب از آب درمی آیند !!

 

توی خواب دیدم که یک مرکزی هست مانند یک مرکز مهاجرت و تعداد زیادی در آنجا ثبت نام می کنند و از آنجا به محل دلخواه ارسال می شوند !! کمی بعد خودم را توی صف دیدم و یک کاغذ به من دادند که باید پر می کردم ... شامل دلیل مهاجرت بود و اینکه کجا می خواهم باشم !! یکی هم بغل گوشم می گفت که با خیال راحت بنویس ، این برگه ها توسط یک موسسه بین المللی بررسی می شوند و خطری فرد تقاضاکننده را تهدید نمی کند و البته که من مشکلی که تهدیدم بکند نداشتم !!

 

برگه ها را دادیم و نیم ساعتی منتظر بودیم ... یک جائی بود که نور کافی نداشت و قیافه ها را نمی دیدم و یک جورائی وضوح نداشت ... کمی بعد از بلندگو اعلام شد که به اتاق مجاور رفته و همانطور با کفش و لباس وارد آب بشویم ... یک محوطه بزرگ بود که وسط اش استخر مانندی وجود داشت که با چند پله همه پائین رفته و تا یک متری عمق داشت !! یک بوی خاص ولی نه زننده داشت و بخاری از آن بلند بود که ناشی از گرمای آب نبود !! صدائی از بلندگو می گفت که اگر از محلی که انتقال می یابیم رضایت نداشتیم می توانیم تا 5 دقیقه با فشردن جعبه ای که در دست داشتیم برگردیم !!

 

یک حالت تقریبا خلسه مانندی داشتم و ناگهان خودم را در یک جای دیگر دیدم ... ژاپن رفته بودم !! ولی درخواست من ژاپن نبود !؟!؟ مثل اینکه اشکال در سیستم امری ناگزیر می باشد !!! کسی که در آنجا بود برگه ای به من داد و در برگه نوشته بود که اگر دوست داشتم بعنوان یک مربی ورزشی می توانم در ژاپن مشغول بشوم !! نمی دانم چرا ولی جعبه ی توی دستم را فشردم و باز توی همان استخر بودم ...


کمی بعد در حالیکه فکر می کردم در برگه ام کجا را انتخاب کرده ام (!) دوباره خوابیدم و بیدار شدم و این بار در کانادا بدم ، از پرچم اش شناختم !! ولی انگار کمی خیلی قدیمی تر بود !!؟؟ یک برگه به من دادند و نوشته بود که می توانم بعنوان کلید ساز فعالیتم را شروع بکنم !! کمی عجیب بنظرم می آمد ... دوباره جعبه را فشردم و برگشتم !! توی استخر یکی را دیدم که او هم هی با من می رفت و برمی گشت ... پرسیدم : " جریان چیه ؟ : گفت : " تو هم مثل من جلوی گزینه کجا را دوست داری را تیک نزده ای !؟ و سیستم دارد نسبت به شخصیتی که داری برای تو در محل های مختلف کار پیدا می کند و می فرستد !! " گفتم : " شخصیت من !؟ " گفت : " بله ... توی این آب که هستیم ، شخصیت و روحیات ما آنالیز می شود ... "


دوباره منتقل شده بودم ... یک منطقه ی جنگلی بود و یک قلعه ی خیلی بزرگ و بلند وجود داشت من وسط راه ایستاده بودم !! شبیه فیلم های قدیمی بود و ناگهان صدایی شبیه آمدن یک اسب سوار آمد !! یک سوارکار آمد و کاغذی در دست داشت و گفت : " از طرف حاکم محلی شما بعنوان مسئول زندان انتخاب شده اید و در این قلعه خدمت خواهید کرد !! مواظب باشید ، اینجا زندانی های سیاسی نگهداری می شوند !! " گفتم : " حاکم محلی کجا !؟ اینجا کجاست ؟ " گفت :" شما در خاک فرانسه هستید !! " فکر میکنم حدود 300 - 400 سالی به عقب رفته بودم ... جعبه را فشردم ولی این بار بیدار شدم و نمی دانم به استخر برگشته ام یا در فرانسه بعنوان زندان بان حضور فعال دارم ...

 

طبق معمول خواب عجیبی بود و دو روز است که با آن و تجزیه و تحلیل هایش درگیرم !!!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدرضا شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 18:55

سلام
تجزیه تحلیل قسمتی از خوابتان که در کانادا اتفاق افتاده خیلی آشناست بخصوص امور کلید و کلیدسازی و ایضا مهاجرت به کانادا البته نمیدانم شما دست خالی رفته بودید یا با چمدانهای پر!!!

سلام
داستان خواب کلا فرق داشت ...
آنهائیکه با چمدان می روند ، ابتدا به نام تحصیل می روند و اقامت می گیرند و تبعه می شوند و بعد می آیند معاون و مشاور و ... می شوند ، چمدان پر کرده و می روند !! ضمنا از آن کلیدهای جادوئی و مشکل گشا در کانادا هم پیدا نمی شود !!

همطاف یلنیز چهارشنبه 13 شهریور 1398 ساعت 22:25 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
.
همطاف از استخر و آب خوشش نمی آید منتهی اینکه علاوه بر مکان زمان هم انتخاب می شد جالب بید
ولی عجیب رفت و برگشتی داشتید.
و این دکمه فشار دادن و منصرف شدن را وقت اهدای خون دیدم ها

سلام
بعله ... خواب عجیب و جالبی بود !!
اگر بدون برگشت بود که فاجعه می شد !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد