یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دلخوشی ها !!

 

دلخوشی ها کم نیست :
مثلا این خورشید،. کودک پس فردا،. کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد.
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
( سهراب سپهری )
  
باتفاق سوار اسنپ شده ایم تا برویم بانو را برسانیم به کلاس اش و خودمان باتفاق نورا خانیم برویم خانه مادربانو ... اسنپی یک جوان 35 ساله بود !! البته من روی پلاک ها کمی تا قسمتی حساس هستم !! پلاک ماشین نشان می داد راننده ارومیه ای باید باشد !! چند صد متری نرفته بودیم که دیدیم دور میدان بنرهای بزرگ نصب کرده اند برای آماده شدن برای محرم !!
 
بلافاصله راننده بدون اینکه کسی هلش داده باشد!! و بدون اینکه وظیفه اش حکم کرده باشد !! گفت : " این هم از روزگار ما !؟ ما اگر دلخوشی داشته باشیم ، یک روز است و اگر عزاداری داشته باشیم دو ماه ! " گفتم : " مگر فکر می کنی اینهایی که این بساط ها را برپا می کنند ، بخاطر عزاداری است !؟!؟ تمام این روزها به انواعی از دلخوشی ها می گذرد !! "
 
کمی بعد از اینکه بانو را پیاده کردیم ، خوردیم به یک ترافیک سنگین !! آقای راننده ی ما رفته بود توی لاین مقابل و پیش می رفت که راه را بند آورد !! سنگینی ترافیک از یک طرف و راه بندان از طرف دیگر و اعصاب مردم هم که .... خلاصه اینکه توجیه فرمود که من فکر کردم این خیابان یک طرف است !؟!؟ البته تا وسط خیابان برسد از بغلش صد تا ماشین رد شده بود !! ماشین های بغل دست هم راه نمی دادند و حرص اش درآمده بود ... یک راننده ی مسنی هم داشت از بغل مان رد می شد و متلک انداخت که " برادر روستائی !! توی لاین خودت برو !! " خلاصه اینکه کمی سرخ و سیاه شدو بالاخره یک خانمی راه داد تا از مخمصه رها بشود ... حالا نوبت روبرویی ها بود که هر کدام می رسیدند یک شکلکی ، متلکی ، فحشی نثار می کردند !! بدجور قاتی کرده بود ...
 
صد متری که رد شد یادش رفت که چند دقیقه پیش چه گندی بالا آورده بود و گفت : " من 10 سال تهران بودم و دو سال است که به بیمارستان ... منتقل شده ام !! زندگی در تهران خیلی فرق دارد ، در سایر شهرها مخصوصا تبریز اصلا نمی چسبد !! " گفتم : " تهران خیلی بزرگ است و هزار ملیتی است !! هر کسی سرش توی کار خودش است و زندگی ها را سرجمع حساب می کنند !! البته تهرانی که من منظورم هست بالای شهر نیست بلکه محدوده ای ست که مردم توی آن لولیده اند و دلشان به بچه پایتخت بودن خوش است !! " برگشت با سماجت حرف اولش را تکرار کرد که من  نمی دانم مردم در اینجا دلشان به چی خوش است ... گفتم : " یک روستائی رسیده بود تهران و سرش را پائین گرفته بود و دنبال چیزی می گشت !! پرسیده بودند دنبال چی می گردی !؟ گفته بود من شنیده ام که در تهران همه جا پول ریخته برای جمع کردن پول آمده ام ولی چیزی پیدا نمی کنم !!! این روزها هم خیلی ها هستند که فکر می کنند اگر گاو گوسفندهایشان را بفروشند و بیایند شهر ، با کله می افتند توی دلخوشی !! ولی دلخوشی را هر کسی به قدر فهم و شعورش باید در درون خودش مهیا بکند !! توی خیابان که دلخوشی نریخته است ... " و اضافه کردم :" یکی از آشناها داشت شکایت می کرد که از این مردم دلم گرفته است ، اگر امکانش راداشتم می رفتم کانادایی ، چیزی ، ... گفتم تو با یک پله فرق که خودت حس کرده ای، ناراحت و شاکی هستی (!) ، می خواهی بروی پیش مردمی که صد پله با تو فرق دارند (!) فکر نمی کنی یک کانادایی باید از همصحبتی و همسایگی تو چه زجری بکشد !! "
 
خلاصه اینکه آخرهای مسیر بودیم که ماشینی بدون چراغ راهنما و نگاه و ... یهو از پارک بیرون آمد و ما هم رفتیم روی ترمز و ... بعد از این جریان فرمود : " من پدرم از راهنمایی رانندگی بازنشسته شده است و می گوید این مردم ما هیچی نمی شوند !! چون مشکل از قوانین نیست بلکه کسی رعایت نمی کند !! " چیزی نگفتم و بیادم آمد که دو خیابان پائین تر همین فرزند افسر راهنمائی رانندگی چند دقیقه راه را بند آورده بود و چند تائی هم فحش برای پدرش اندوخته بود !!!
 
شاعر گفته بود که : روح را صحبت ناجنس عذابی ست الیم !! ولی اگر سهراب سپهری زنده بود می گفت که همین عذاب الیم هم یک جورایی دلخوشی است !!!
 
نظرات 1 + ارسال نظر
نگین شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 01:57

سلام

رطب خورده و منع رطب ...
حکایت آشنای هر روزه ....

خدا صبر بده چه کشیدین در معیت(!) این فرزند خلف راهنمایی رانندگی!!

سلام
متاسفانه درد گریبانگیر جامعه ی امروز ماست !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد