یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

عوامل ترافیکی ...

 

متاسفانه در کشور ما استفاده از ماشین و تردد در خیابان ها و جاده ها غالبا برای ضروریات اجتماعی نیست بلکه بخاطر اینکه مردم کمی تا اندکی از همه چیز دلگیری دارند (!) برای دلبازی (!) می باشد و برای همین مخصوصا عصرها ، خیابان ها می شود اجتماعی از ماشین های بلاتکلیف که مثلا برای هواخوری و دلخوشی بیرون آمده اند ...

  

 

جمعه در خانه نشسته بودیم و آقئین ( برادربانو) بهمراه بالدیز خانیم ( خواهر بانو ) رفته بودند کوهنوردی ... حوالی ظهر بود که هوس کمی ماشین گردی به سرشان زد و بنده هم که همیشه موافق هستم ... کمی بعد به مادر من هم زنگ زدند و قرار شد باتفاق برویم و آبگوشتی بخوریم !!

 

حوالی ساعت 13 بود که راه افتادیم و انصافا هوا زیاد گرم نبود ولی بطرز عجیبی کلافه کننده بود !! خوشبختانه من اصلا با سرما و گرما و آفتاب و سایه مشکل چندانی ندارم و روزگار باندازه ی کافی مرا برا یمواجهه با انواعی از تغییرات آبدیده کرده و همیشه حواسم به لذت بردن است تا شکایت کردن (!!!) البته لذت را نمی شود براحتی نشان داد ولی شکایت ؛ هرچند کم (!) ، ملموستر بنظر می آید !!

 

هنوز توی شهر بودیم که همان سوال مطرح شد که کجا برویم !؟!؟ و ناگهان جوابی آمد که برویم جلفا برای آبگوشت در همان آبگوشتی که دوستماست و نامش دادلی می باشد !! نمی دانم این جواب ها چگونه می آیند (!؟) 300کیلومتر ماشین سواری برای خوردن آبگوشت (!؟) یا 300 کیلومتر هواخوری به بهانه ی آبگوشت (!؟)


نورا خانیم در حال خوردن کتاب !! آدم که سواد نداشته باشد باید هم به جای خاندن بخورد !!


خلاصه اینکه رفتیم و جلفا واقعا هوا گرم بود و البته کلافه کننده تر !! و تا خرخره از مسافر پر بود و در هر جمعی از مسافرها حضور یکی دو نوزاد به چشم می زد !! نوزادهای خیلی کوچکی که اب عبارت " اَتنه سئرچه ! " ( گنجشک کوچک ! )  از آنها یاد می شد ... نوزادهای این دوره و زمانه هم که خودشان از عجایب روزگار هستند (!) مثلا برای نوزاد دو ماهه ای سنجاق سر زده بودند برای اینکه موهایش روی چشمانش نیفتد !!!!

 

توی مسیر بودیم که من زنگ زدم و خواستم برای ما آبگوشت نگهدارند ، چون غالبا حوالی 3 به بعد غذا تمام می شود !! اولین کارمان در زمان رسیدن به جلفا رفتن به غذاخوری بود اتفاقا خوب کرده بودم که زنگ زده بودم والا دست خالی می ماندیم ... چهار فقره آبگوشت در دیزی سنگی  برایمان آورد و یکی هم شاکی شده بود که به او گفته بودند تمام شده است و حالا برای ما می دادند !! و نمی توانست مفهوم رزرو کردن را در مغزش بچلاند !!!؟؟


بعد از ناهار که اتفاق خیلی هم چسبید ، به مسیر کلیسا خرابه رفتیم ... البته من می دانستم که خیلی شلوغ باید باشد و پیاده رفتن در مسیر طولانی برای مادرم ممکن نبود !! تقریبا از 500 متری ورودی در چند ردیف ماشین پارک کرده بودند و در آن هوای داغ و کلافه کننده (!) مسافران در دسته های کوچک و بزرگ در حال قدم زدن بودند !! از دور به گنبدر کلیسا سلامی کرده و خاطراتی که می آمدیم و شب می ماندیم و ای دریغ یک گروه و تیم دیگر که ببینیم را مرور کردم !!! هر چیزی به وقت اش (!) خدا را شکر که این قسمت از زندگی را خوب طی کرده ام و حالا با این بلبشوبازاری و این حوصله های تنگ (!) دیگر اجرای برنامه ی کوه و ددر و ... به خوابم هم نمی آید !!

 

 

 

 

 

در مسیر بازگشت ، سری به فروشگاه بزرگ ستارخان زدیم ... نورا خانیم در یک آغوشی بهمراه مادرش یک کریدور را طی کرد و حالش خوب بود !! به کسانی که از روبرو می آمد لبخند می زد و چشمو ابرو می آمد و مردم را دور خودش جمع کرده بود !! علاقه به بازارگردی را از دو طرف به ارث برده است !!

 

حوالی ساعت 10 شب بود که به خانه رسیدیم ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدرضا یکشنبه 27 مرداد 1398 ساعت 18:57

سلام
چندروزی است که در این فکرم که رفتارهای ما عجیب شبیه به همدیگر میباشد و شواهد هم یکی پس از دیگری از راه میرسند وبه این تفکر صحه میگذارند .امروز برای بعد از ظهر وقت دکتر داشتم برای رسیدن به مرکز دکتر ها در خ 17 شهریور از کوچه پسکوچه ها برای استفاده از حداقل سایه کنار دیوارها رد میشدم که رسیدم دم در خانه موزه استاد شهریار ساعت 4 بعد از ظهر بود و نهایت گرما که دو دستگاه اتوبوس گردشگری جلوی در خانه موزه حدود 100نفر گردشگر !!!؟؟؟ را جهت بازدید پیاده کرد .پیش خودم فکر میکردم در این گرما اینهمه آدم در یک خانه که دوتا اتاق بیشتر ندارد چطور بازدید خواهند کرد و چه برداشتی خواهند داشت ؟؟؟ البته پاسخی قانع کننده نیافتم وراهی دکتر شدم و الان که رسیدم خانه و مطلب شما را می خوانم و 300کیلومتر راه برای آبگوشت در جلفا و سایر قضایا برمیگردم سر همان تفکر خودم که ما رفتارهایمان عجیب شبیه همدیگر میباشد .خوش باشید .

سلام
ما بیشتر از اینکه ما باشیم روابط حاکم بر مائیم !!

نگین چهارشنبه 30 مرداد 1398 ساعت 18:21

درود بر همشهری دادو

به به ... همیشه به گشت و گذار و آبگوشت خوری!

و ای جانم نورا کوچولوی کتابخوار !! نوش جونش!
اتفاقا کسانی که ادعای کتابخوانی حرفه ای دارن میگن: اونی که تو خوندی، من خوردم!!

همین که بجای اسباب بازی، کتاب کودک دستش بگیره، مشخصه که در آینده دختر خانم اهل مطالعه ای خواهد شد. داغشو نبینین انشاالله ..

ما هم گاهی به بهانه خریدن نان تَنٌک یا همون نون تیری که یک نوع نان محلیه، تا دشت ارژن میریم در حالیکه به فاصله ده دقیقه رانندگی توی همین شیراز خودمون هم نان تنک هست ..

مقصود گشت و گذاره و آبگوشت و نان تنک بهانه !

سلام
سلامت باشید ...
باید ددر را پاس داشت ...
خواندن یا خوردن کتاب مهم نیست ، هضم کردنش مهم است ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد