یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خواب نو ...

 

در یادداشتی نوشته بودم که یک خواب دیگر هم دیده ام که در نوع خودش درج کردنی و جالب می باشد !! فکر کردم اگر امروز یادداشت نکنم و مدرسه ها باز بشوند (!) یادم برود و برای همین باختصار هم که شده می نویسم تا بماند.

 

  

تا جائیکه یادم اجازه می دهد آن شب در تی وی همه چیز ختم به جنگ بود !! یک طرف " تنگه ابوقریب " نشان می داد و یک جائی داشتند " به وقت شام " تبلیغ می کردند و یکی از فلیم های جشنواره پارسال هم روی شبکه نمایش بود و خلاصه قاراشمیش بازاری بود (!!) در شبکه ی چهار هم یک نیمچه روشنفکری آورده بودند که معلوم بود که معلوم الحال بود ، آقای مجری برنامه کاملا کنترلش را در دست داشت و اجازه نمی داد زیاده روی بکند !! یک جائی هم زیادی تند رفت و چند تا اسم آورد و مجری زود او را دور زد و رفت تاریخش را بیرون ریخت و گفت که شما قبل از انقلاب چپی بودید ، چه شد که متحول شدید و نگاهتان عوض شد !؟ بنده خدا یک جورائی شد که نگو !! انگار اینجای جلوی دوربین بودن را نخوانده بود !!!

 

شب قبل از خواب یک جرعه از شربت اکسپکتورانت را بالا دادم و با توجه به اینکه نورا خانم هم کمی بدقلقی می کرد ، کمی دیر خوابیدم و دقیقا توی تاثیر شربت بودم که خواب دیدم !!

 

توی خوابم کلا توی فضای جبهه بودم ، برخلاف برخی ها که جبهه را با نمای تلویزیونی و سینمائی اش دیده اند ، من چند درصدی با فضای جنگی آشنائی تصوری از نوع واقعی داشتم و برای همین زیاد ناملموس نبود !! فقط یک چیزی بود که از همان ابتدا به من نشان میب داد که توی خواب هستم و آن اینکه بنوعی در حاشیه ی صحنه بودم و نوع ارتباطم با بقیه کمی فرق می کرد ... یک چیزی مثل شب عملیات و یا شب قبل از عملیات بود !! ما بین خودمانی یک اصطلاحی داشتیم و بشوخی به کسی که تازه دستو رویش را شسته بود می گفتیم : " ماشالله نورانی شده ای !! ایشالا شهید می شی !! " خیلی ها در جواب با خنده می گفتند : " نه بابا ، دست و صورتمو شسته ام !! " یکی دو تا کمبود نخود هم داشتیم که زود می گفتند : " خدا از دهنتان بشنود ، ما که آرزومان هست !! " برخی از او خیلی ها شهید شدند و خیلی از او کمبود نخودها بخاطر پست و مقام و درجه و ... چه کارها که نکردند !! خلاصه اینکه توی آن فضای بخصوص بودیم و من گیر دادم بودم به یکی که رفته بود بالای خاکریز نشسته بود و به روش چمباتمه ای داشت نامه می نوشت و یا هم وصیت نامه !! وقتی من بالای سرش رسیدم کاغذش را یک طرفی گرفت (!!) مثل بچه های لوس که توی امتحان زیادی حس مثبت بودن به آنها دست می دهد و ورقه شان را به بغل دستی شان نشان نمی دهند !! گفتم :" نامه می نویسی برای مادرت یا وصیت نامه می نویسی !؟ " گفت : " من و وصیت نامه !! دارم به مادرم می نویسم ... " گفتم : " همان بهتر ... چهار سطر بیشتر بنویس تا لذت خواندنش زود از بین نرود ، چرت و پرت هم نوشتی مهم نیست ، کسی از تو انتظار متن ادبی ندارد ! ولی از من می شنوی وصیت نامه ننویس !! " گفت : " چرا !؟ " گفتم : " من از یک زمانی می آیم که مطمئن هستم کسی اینها را نمی خواند !! نه اینکه سواد نداشته باشند ، حالش را ندارند !! " کمی به من زل زد و سپس انگار که من آنجا نبوده باشم سرش را انداخت روی کاغذش و دوباره شروع کرد به نوشتن ... و من از حرفی که زده بودم ناراحت شدم که چرا باید این حرف را به او می زدم !! وقتی من توانسته ام به زمان او بیایم دلیل نمی شود که توی زندگی اش دخل و تصرف داشته باشم !! وقتی داشتم از خاکریز پائین می آمدم ... یکی داشت با بیسیم دنبال فرماده می گشت و من خیلی مطمئن روی خاکریز را نشان دادم و گفتم : " آنجا نشسته است !! "

 

یک جائی هم جالب بود و آن اینکه یکی داشت برای سربازها مهمات پخش می کرد و من هم کنار دست اش ایستاده بودم و یکی یکی می آمدند و مهمات تحویل می گرفتند ، یکی رسید و اشاره کرد به من و گفت : " ایشان قبل از من اینجا بودند ، به ایشان بدهید ، من بعدا می گیرم ... " کسی که داشت مهمات پخش می کرد بدون اینکه سرش را بطرف من چرخانده باشد گفت : " این از ما نیست ، این شربت خورده و حالش خراب است ، کمی بعد می رود !! "


(( شاید برای خواننده کمی عجیب باشد و مجبور به توضیح هستم که من خودم در زمان سربازی مسئول اسلحه خانه بودم و شوخی کردن با سربازها یکی از کارهای روزمره ام بود ... مثلا به آنها می گفتم : " اگر مشکوک شدید به گلوله ببندید که ارزانتر است ، از این نارنجک تخم مرغی تا وقتی یقین نکرده اید استفاده نکنید ، اینها خیلی گران هستند !! " ))

 

خلاصه اینکه عملیات شروع شد و آتشبازی شروع شد و من هی ابتدا و انتهای صف ها بودم !! یک جائی هم رسیدیم به میدان مین و یکی داشت "یا زهرا" می گفت که بدود توی میدان شاید راهی باز بکند !! شانه اش را گرفتم و گفتم : " کجا می خواهی بروی !؟ " گفت : " عملیات شروع شده و این منطقه کمی مشکوکه ، می خواهم بروم توی میدان مین تا هم شک بچه ها بریزد و هم راه برای بچه ها باز بشود !! " گفتم : " این یازهرا گفتن ات را کاری ندارم ولی می دانی چه کسی رمز شروع عملیات را گفته !؟ " گفت : " چه ربطی دارد !؟ چه کسی گفته !؟ " گفتم : " پشت بیسیم هاشمی رفسنجانی بود که عملیات را آغاز کرد !! " گفت : " حالا منظورت چیه !؟ " گفتم : " خبر نداری ، چند سال بعد ، خودش و بچه هاش چی می شوند !! " گفت : "  حالا کی به فکر این و آن است !؟ اگر خوب باشد خوش به حالش ، اگر هم خوب نمانده باشد حیف از او که تا سرِ چشمه آمد و تشنه رفت ... " و رفت و دوان دوان از آنطرف میدان خارج شد و بقیه پشت سرش رفتند

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد