یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

آنچه با ما می کند دارو نهانی می کند !! (بخش نهایی)

 

این قسمت از خواب اول را تمام بکنم تا بهانه برای نوشتن خواب دوم جور بشود ... در بخش دوم نوشته بودم که بهمراه یکی از طریق یک کریدور بیمارستانی برای آوردن دارو رفته بودیم ... کسانی که منتظر بودند تا داروها را به ما تحویل بدهند قیافه شان کلا با آدمهایی که دیده بودم فرق داشت !!

 

 

 

یک سری پرستار کودک که بهمراه هر کدام یک کالسکه ی نوزاد بود منتظر بودند تا ما برویم و نوزادها را از آنها بگیریم !! یک سالنی بود که کریدورها  ازچند طرف به آنجا باز می شدند و کسان دیگری هم برای بردن نوزادها می آمدند ... ما هم کالسکه ای تحویل گرفتیم و آماده شدیم تا از آنجا خارج شویم ، هر دری که بسته می شد ، بخاطر شباهتی که به هم داشتند قابل تشخیص نبود که به کجا باز می شود !! همراه من گفت : " چه فرقی می کند !؟ ما پرستار شخص خاصی نیستیم ، از هر کدام یک از درها که برویم فرقی نمی کند ! " یکی از درها را باز کردیم و باز یک سالن طولانی و بظاهر خسته کننده ی بیمارستانی بود ولی چند قدم نرفته تمام شد و وارد اتاقی شدیم که یکی از همان بیماران روی صندلی بسته شده بود و خشم و عصیان از سر و رویش می بارید !! همان مسئولی بود که می شناختمش ...

 

یک لحظه با خودم فکر کردم که این بیمار با این حالت عصبی شدید می خواهد با نوزاد چکار بکند !! نوزاد را برداشته و روی یک میز گذاشتیم ، صدای گریه ی نوزاد بلند بود و کم کم بلندتر می شد ... ما برگشتیم و از پشت یک اتاقک شیشه ای به اتاق نگاه کردیم ...

 

از طریق کلیدی که در اتاق بود ، تمام بندهای روی بدن بیمار از کار افتادند و او رها شد ... از جایش بلند شد و بطرف میزی که نوزاد روی آن بود خیز برداشت ... صدای نوزاد هر لحظه بلندتر می شد و من از لحظه ی قبل مضطرب تر بودم !! هی پیش بینی می کردم که اتفاق ناجوری خواهد افتاد ولی همراهان من خیلی آرام بودند و انگار مشتاقانه لحظه ای را انتظار می کشیدند !!

 

بیمار کنار میز رسید و به بچه خیره شد ... با نگاهی که به نوزاد می کرد ، هر لحظه آرامتر می شد و بوضوح می شد این تغییر را در صورتش دید ، می خواست دستش را دراز کرده و نوزاد را بردارد ولی انگار می ترسید ولی چشم از او برنمی داشت !! مونیتوری که توی اتاق بود نوسانات روحی او را ثبت می کرد و کمی بعد درها باز شد و همراهان من بطرف بیما ردویده و او را در آغوش گرفتند ... مثل کسی شده بود که شفا گرفته بود !!

 

این هم از قسمت انتهایی خواب !!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد