یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

لالائی جدید ...

 

هر از گاهی که نوراخانم بدلایلی که ما نمی دانیم و خودش هم نمی گوید (!) میل به گریه کردن پیدا می کند می آید بغل باباش و من برخلاف دیگرانی که سعی می کنند تا با او حرف زده و آنهم به روش سوال و جوابی حرف می زنند و لابد انتظار دارند بچه 15روزه با ایما و اشاره به آنها جواب بدهد (!!) فقط برایش حرف می زنم و او فقط گوش می کند !! حس خودم  این است که حواس اش از موضوع اصلی پرت می شود ...

 

  

خلاصه اینکه هر روز یکی دو ساعتی که کیف اش کوک است و یا ناکوک است می آید بغل بابایش و من برایش حرف می زنم !! چند روزی هست که تاریخ محله ی قدیمی را برایش بازگو می کنم ؛ حالا که اعتراضی ندارد (!) و یا نمی تواند داشته باشد (!) بهترین زمان برای خواندن تاریخ شفاهی محله ی قدیمی مان می باشد ... از سر کوچه شروع کرده و یکی یکی پائین می آیم و بانو هم از گوشه ای به این تاریخ خوانی ما می خندد !! مثلا دیروز تعریف از خانیماخانیم های محله مان بود !! در ازمنه ی قدیم گاهی دختر را خانم صدا می کردند و آن وقتی بود که اسم دختر مثل اسم مادربزرگش می شد و برای همین به احترام به او خانم می گفتندکه اشاره داشت به همنامی با مادربزرگش ... البته برای پسرها هم این کارها بود و اگر کسی را بابا و یا آقا خطاب می کردند از همین چشمه آب می خورد !! حالا این خانم وقتی خودش مسن می شد یک لفظ خانم هم جلوی اسم اش می آمد و می شد خانیماخانم !! و محله ی ما که یک کوچه تقریبا پرپیچ و خم و درازی بود در حد فاصل دو پیچ اش که خانه ی ما قرار داشت ، 3 تا خانیما خانیم داشت !!

 

وقتی داشتم اینها را تعریف می کردم ، برای خودم جذابتر بود (!!) چون مرور خاطراتی می شد که اگر به بهانه ای مرور نشوند ، بلافاصله از یاد می روند !!! روز قبل هم دسته بندی منصوره خانم های محله بود ! و اینکه با ذکر آدرس خانه و القابی که داشتند جلو می آمدیم و وقتی به یکی از آنها رسیدیم اشاره داشتم که چون در حیاط خانه شان یک درخت بزرگ توت سیاه داشتند (!!) که موقع رسیدن توت ها به هر خانه ای یک بشقاب بزرگ توت می آوردند !! لقب ایشان شده بود " منصور خانم قره توت حیاطی !! "

 

و خلاصه از این داستان ها زیاد داریم و مثل برنامه ای که در نوجوانی از رادیو گوش می دادم و عنوانش " در انتهای شب " بود ، این داستان ها هم عنوان شان " در ابتدای زندگی " می باشند ...

 

دیروز باز نوبت بغل باب شده بود و من داشتم برایش لالا - داستان از نوع زیرزمینی می خواندم :


یکی بود ، یکی نبود ...

اونی که بود همه چیز را خورد !!

اونی که نبود وقتی رسید ، دید که چیزی نمونده !!

 

و دعواهای زندگی از همان نقطه آغاز شد ...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
مینا جمعه 24 اسفند 1397 ساعت 14:35

به به چه عالی

سلام

همطاف یلنیز شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 20:33 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
.
.
.
به به... مهم حرف زدن است.(گفتمان بعدها می آید و بعدتر مباحثه و مشاجره البته)

سلام

نگین دوشنبه 27 اسفند 1397 ساعت 19:09

سلام و درود بر همشهری دادو

ای جانم به این شنونده کوچولوی شیرین و دوست داشتنی
آللاه ساخلاسین ...

الهی که سالهای سال برای میوه شیرین زندگیتون، لالایی، داستان، خاطره، ماجرا، تاریخ، جغرافی!!! تعریف کنید و قول میدم ایشون هم مستمع خوبی برای پدر خواهد بود ...

حالا انشاالله یکی دو سال دیگه این دٌلما خانیم، وسط صحبتهای شما با شیرین زبونی، سوال هم میکنه که دیگه اون موقع ذوق و شوق تعریف کردنتون هزار برابر میشه ... بقول شیرازیا: انشاالله که مثل موورد براتون ریشه کنه ...

با اجازه تون پست رو برای پدرم و همسرم هم خوندم و همینطور که من دارم کامنت میذارم، پدرم هم شروع کردن تعریف از زمان قدیم و خونه ای که از خدابیامرز مش حیدر اجازه کرده بودیم و بواسطه گلهای زرد باغچه اش، بنام "ساری گئوول اولان حَیَط" شناخته شده بود توی محله..

خلاصه که ممنون بابت این حال خوشی که به خانواده ما دادین همشهری و مثل همیشه عذر تقصیر بابت پر حرفی!!

سلام
تاریخ شفاهی را باید بیان کرد والا زود از یاد می رود و نقل و قول های اشتباهی جایش را می گیرد ... ایشالا کمی بعدتر که نورا خانم بزرگ شد می نشینیم و کتاب محله ی کودکی را با هم می نویسیم ...

خدا پدر بزرگوارتان را حفظ کند ، یادآوری این خاطرات واقعا شیرین هستند ... مخصوصا با تلخ تر شدن زندگی این روزها

نگین دوشنبه 27 اسفند 1397 ساعت 19:12

سلام مجدد

جسارتا سطر آخر فکر کنم بغل بابا بوده که به اشتباه بغل باب تایپ شده. و ای کاش وبلاگ هم صندوق انتقادات پیشنهادات داشت!!!

اونوقت بنده کمترین پیشنهاد میدادم از این ببعد اگه میشه از دیگّیلی نورا خانیم بیشتر بنویسید!

(یکی نیست بگه نگین بانو شما برای وبلاگ دیگران هم تعیین تکلیف میکنی؟!!)

سلام
اشتباه تایپی چند سالی هست که با هم همراه شده است ... گاه برمیگردم و نوشته های چند روز پیش ( و حتی جواب کامنتها را را !! ) اصلاح می کنم .
ایشالا ، هنوز مجوز از بالا نداریم !!

شما می توانید !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد