یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

سر خاک ...

 

من اگر به اختیار خودم باشد از بین مراسمی که برای متوفی برگزار می شود ، سر خاک رفتن و تشییع و تدفین را بیشتر دوست دارم (!!)  تا شرکت در مراسمات بعدی که عموما برای تسلی بازماندگان می باشد و احیانا رفع تکلیف اجتماعی و البته با سفره های رنگین تر !!

  

 

پریشب در خانه نشسته بودم و برداشتم تا اینستا را چک بکنم که دیدم یک استوری بالا آمد و دوستی نوشته ای منتشر کرد که نشان می داد از خانواده ی همسرش کسی فوت شده است ، برایش نوشتم و پرسیدم و متوجه شدم که مادرزنش فوت کرده است !! برای همین صبح با یکی از دوستان که با آن دوست نزدیکتر و صمیمی تر تشریف دارد هماهنگ شدم تا برویم مراسم تشییع و تدفین !!

 

بانو فرمود که مجبور نیستی بروی برای مراسم تشییع و برای مجالس دیگرش می روی و بنده عرض کردم وقتی فرصت مهیاست باید عمل کرد ، برای مراسمات بعدی شاید وقت نشود و نتوانم که بروم !! خلاصه اینکه رفتیم وادی رحمت و مراسم تدفین و ... یکی زا مسائلی که سر خاک زیاد شنیده یم شود تعجب انسان ها از وقوع مرگ برای یک انسان دیگر می باشد !!! یکی می گفت که همسر این خانم که فوت شده است چند وقتی بود که در کما بود و بستری بود و عمل کرده و ... ( و لابد انتظارش این بود که ایشان بایستی زودتر فوت می کردند تا خانم شان !! ) یکی دیگر هم از ازدیاد فکر و خیال و فشارهای زندگی حرف می زد و ... انگار با اینهمه مرگ و میری که اتفاق می افتد و فامیل و خانه ای از آن در مصون نمی باشد (!؟) مردم نمی توانند درس بگیرند و این وقوع همیشه با تعجب همراه است !! یکی نمی گوید که مگر قرار ابتدای تولد چقدر بود !؟ اصلا چنین قراری بود یا نه !؟

 

تقریبا آخرهای مراسم بودیم و آماده برای برگشتن که گوشی ام زنگ خورد و پشت خط برادرم بود و از لوکیشن من پرس و جو می کرد !!؟ خبر دادم که وادی رحمت هستم و در مراسم تشییع و تدفین حضور دارم !! خبر داد : " حالا که آنجا هستی ، کمی وقت تلف کن و برو سر چند قبر دیگر و فاتحه و یاسین بخوان که ساعت 14 فلانی را برای تدفین می آورند آنجا !! " البته برادرم با شناختی که از من دارد می داند که نباید انتظار شوکه شدن داشته باشد !! تماس را قطع کردم و چند ده متر آن طرف تر را نگاه کردم !! جائیکه دو هفته پیش خاله جان را برده بودیم آنجا و دفن کرده بودیم ... همین متوفی که خبرش را دادند با من کنار قبرها ایستاده بود از بیوفائی دنیا حرف یم زد و البته می گفتیم و می خندیدیم !! شوخی با مرگ چیز خوشآیندی نیست ولی آدمها با آن غریبه نیستند ...

 

به خانه برگشتم و مادرم در خانه ی ما بود ... متوفی داماد بزرگ دائی بزرگ بود و قرار بود به مادرم خبر ندهم !! ناهار را سرپائی خوردم و مهیا رفتن شدم و خبر دادم که یکی از دوستانم فوت کرده و باید بروم برای تدفین و تشییع !! اصولا رفتار من هیچگاه شک برانگیز و حاشیه دار نیست !! حوالی ساعت 14 دوباره در وادی رحمت بودیم و داماد دائی جان را که حوالی 57 سال داشت را دفن کردیم و ... بعد از نماز میت داشتیم بطرف محل قبر می رفتیم که ماشینی نگه داشت و من و برادرم را هم سوار کرد ، از بازاریان قدیمی بود و داماد دائی جان هم که بازاری تشریف داشتند !! تعریف می کرد که روزگار بدی شده است و فشارهای زندگی آنقدر زیاد شده که مردم از زور فشار در حال سکته هستند و ... ( البته طرف لحن اش مثلا بی لیاقتی دولت و حکومت بود !! ) گفتم : " من صبح هم اینجا بودم ، برای تدفین یک مادر که 6 - 7 دختر و پسر داشت و از یک طبقه خیلی ضعیف بودند !! حالا هم برای تدفین یک بازاری پولدار آمده ام که حداقل 10 سال از آن مادر جوانتر بود!! تلاش ما برای توجیه مرگ یک جایی باید تمام بشود و نباید زیاد به این مسئله نگاه منطقی بکنیم !!! "

 

کمی مراسم به درازا کشید و سر راه برگشتنی به مراسم شام غریبان متوفای اولی رفتم !!! و برگشتم خانه و مهمان داشتیم و آمده بودند برای دیدن دخترم !! برادر بزرگم خبر را بعد از خاکسپاری به مادرم داده بود و مادرم به من می گفت که از من قهر کرده است که چرا رفتنی خبر را به او نداده ام !! کمی بعد بهمراه مادرم آماده شدیم و به شام غریبان متوفای دوم رفتیم !!!! با توجه هب کمی دلخوری در تقسیم غنائم مانده از پدر که با برادرها و خواه رداشتند (!؟) خانواده ی معزا بنوعی همه از هم دلگیر بودند و دیگران هم که همه ی ماجرا را می دانستند به روی خود نیاورده و نشسته بودند !! کنار دست من دو فقره دوقلو نشسته بودند که خیلی دوستشان داشتم و متوفا شوهر خاله ی آنها بود !! وقتی روحانی مسجد بعداز یک عالمه پاچه خواری دیگر روحانیان حاضر در مسجد (!)  داشت بالا می رفت تا مردم را به تخته ببندد (!) به یکی از دو قلو ها که دستش را در دستم گرفته بودم گفتم : " بنظرم می آید که هر مسئله ای که بالای منبر مطرح بکند !! بنوعی خوشآیند خانواده ی معزا نخواهد بود ؛ شاید اگر کاست باز کرده بودند بهتر بود !! " روحانی بالای منبر نشست و تا استارت بزند 10  دقیقه وقت را تلف کرد و بعد آیه ای خواند و معنی کرد و تقریبا می شود گفت این آیه همه ی خانواده معزا را به دیوار مالید !!

 

من یک جایی هم نوشته بودم که بزرگترین اعجاز قرآن این است که بدون ملاحظه به لُبّ مطلب می پردازند و اگر خیلی ها حتی از شنیدن آن اکراه دارند به این دلیل است که پوسته و شخصیتهای ساختگی شان را در مقابل آن بی تاثیر می بینند و با شخصیت خالص و لخت خویش مواجه می شوند و نمی توانند تحمل بکنند !! مطمئنا می شود با مقداری پول بیشتر مداح چاپلوسی گیر آورد تا پشت تریبون هی از خوبی های نکرده ی یکی تعریف بکند !! می شود روحانی شکمباره ای پیدا کرد که به خاطر چند ریال بیشتر برود و حرفهای خوشآیند بزند !!! و می شود سر دیگران همه رقمه کلاه گذاشت و دهانشان را بست (!!) ولی نمی شود با این قرآن کنار آمد ، چون در رودرروئی با قرآن انگار طرف با خودش رودررو می شود و آن جائیست که تعارف و رنگ و لعاب کاره نیست و آدم نمی تواند سر خودش کلاه بگذارد !!!!

 

تقریبا اواخر مجلس بود که اس ام اس آمد و خبردار شدم که پدرداماد دائی کوچکم فوت کرده است !!

 

امروز قبل از ظهر دوباره در وادی رحمت بودیم و در مجلس تدفین و تشییع !!! با خودم به حرفی که به بانو زده بودم فکر می کردم که آدم وقتی فرصت دارد باید کارش را بکند ، فردا معلوم نیست فرصت بشود یا نه !!!

 

در کارخانه مسابقات والیبال برگزار کرده اند و نام من هم در تیم بازنشستگان رد شده است !! یکشنبه ی دو هفته ی پیش که برای مسابقه زنگ زدند ، خبر دادم که در مراسمختم و  مسجد خاله جان هستم و نمی توانم بیایم !!!! هفته ی قبل که بازی ما باز روز یکشنبه بود ، من بیمارستان بودم و دخترم به دنیا آمده بود و نتوانستم بروم !! ( و البته که این را خیلی زودتر قبول کردند !! ) فردا که بازی سوم تیم مان می باشد ، من دو مراسم برای بعد از ظهر دارم و یکی برای بعد از ساعت 19 !!!


وقتی فرصت ها توسط اتفاقا گرفتار می شوند ، کار انتخاب سخت می شود !!

 


Image result for ‫به قبرستان گذر کردم صباحی‬‎

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد