یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

مرگ تدریجی وبلاگ ...

 

چند وقتی بود که با جمله دیروز مطلب را بروز می کردم و این تاخیرهای ناخواسته ولی اجباراً و  رفته رفته به اینجا ختم شده است که حالا باید با عبارت چند روز پیش شروع بکنم ...

   

در این چند روزی که بدون یادداشت گذشت مطالب قابل تامل و قابل درجی وجود داشتند که اگر یادم نرفته باشند در مورد هر کدام می شود پست جداگانه ای نوشت ، از جمله در مورد پیاده کردن یک مصاحبه روی کاغذ و مسائلی که در ضمن و حاشیه ی آن وجود داشت !! و ایضا کاری که برایم پیش آمد و مجبور شدم تا سه روز بروم چاپخانه ی دوستم و کاری که نمی دانست چگونه شروع کند را به پایان برسانم !! ایضا یک مورد بحث خودمانی در خانه ی مادربانو در مورد دین و اعتقادات و ... بود که آنهم به نوبه ی خودش خیلی جای کار داشت و نوشتن اش خالی از لطف نبود !! از همه تلخ تر امممما خبر فوت خواهر یکی از دوستان قدیمی بود که در کوه اتفاق افتاده بود و بعد از برخورد به زمین از ناحیه جمجمه دچار مصدومیت شدید شده و بلافاصله فوت کرده بودند !! خبر را از طریق تلفن که از مشهد برایم شده بود گرفته بودم و ... و من امروز قبل از ظهر رفتم در مراسم تشییع جنازه و از اخبار حاشیه ای و ماوقع اطلاع کامل یافتم !!


اینها همه شان یک طرف قضیه ولی داستان نحوه ی رفتن من به سر خاک و تشییع فرق دارد و قبل از همه نوشته بشود ، بهتر است ...

 

از خانه با اتوبوس به شهر رفتم و طبق معمول ایستگاه پایانی پیاده شدم و بعد سری به چاپخانه زدم تا ببینم کارهایی که دیروز عصر تمام کرده بود و می گفتند عجله دارند را برده اند یا نه (!؟) حرفهایی که مردم می زنند را ملاکی برای شناخت شخصیت شان بکار می برم و البته نه اینکه با یک حرف کسی را محکوم بکنم ولی تکرار یک سری رفتارها می تواند شاخص خوبی برای شناخت شخصیت دیگران باشد ... کارها را برده بودند و از این بابت آن فرد لطف بزرگی در حق شخصیت خودش کرده بود (!!) یک طرح نیمه تمام داشتم که باید برای صاحب طرح فرستاده می شد و نشستم تا چند تا ایراد را رفع بکنم که دیدم ساعت 10/55 شده است و مراسم تشییع سر ساعت 11 اعلام شده بود ...


قبرستان بقائیه در انتهای محله ی مارالان می باشد و از چندین سال پیش به خاطر اینکه جا برای دفن ندارد ، فقط کسانی که ساکنان قدیمی آن محله بوده باشند و یا جای قبر داشته باشند و یا دفن در محل قبر مردگانی که خیلی وقت پیش فوت کرده  است و ... را اجازه دفن می دهند (!!) جائی که بودم با آنجا فاصله ی زیادی نداشت و نیم عرضِ شهر بود (!!) و خیلی هم شلوغ و پرترافیک (!!) و من برای رسیدن به مرکز شهر نیم طولِ شهر را طی کرده بودم (!!) خلاصه اینکه گوشی را بیرون آوردم تا با اسنپ به آنجا بروم که تاخیر کمتری داشته باشد و ناگهان شیطان که در راس امور مخابرات می باشد و ایضا جهان اینترنت و ... مرا اغفال کرد که حالا خیابان ها شلوغ است و بزن روی گزینه ی اسنپ موتوری تا زودتر و راحتتر برسی !! ( من هم با اینکه میانه ی خوبی با شیطان ندارم ولی نمی دانم چرا غالبا راه مان با هم همسو می افتد (!!) و البته می دانم که او غالبا دنبال من راه می افتد و می آید !!! ... )  زدم و درخواست موتور کردم !!

 

موتوری که رسید دیدم شال و کلاه کرده است و از پف شلوارش معلوم بود که صبح که بیدار شده است ، لحاف را دور خودش پیچیده و سوار موتور شده است !! سوار شدم و گفتم : " من فکر کردم یک هوندا هزاری می آید که موتور درخواست کردم والا دوچرخه که به این موتور تو شرافت دارد !! " بنده خدا هر وقت می خواست حرف بزند می گفتم : " تو حواست به جلو باشد ؛ من از طرف هر دویمان حرف می زنم !! " خلاصه اینکه دویست متر اول خیلی هم بد نگذشت و کم کم دیدم که دارد گوشهایم یخ می زند و بعد کم کم زانوهایم داشت از سوز سرما درد می آمد و خدا را شکر هنوز چانه ام گرم بود و حرف می زدم ... کلاه زردی هم گذاشته بود و به او گفتم : " این چه رنگیه انتخاب کرده ای !؟ آدم فکر می کند با کله رفته است توی بشقاب نیمرو !!؟ " بنده خدا گفت : " حالا خوبه که کلاه دارم و به کلاهم گیر داده ای ، تویی که من می بینم اگر تابستان همراه من شده بود حتما به کله ی کچلم گیر می دادی !! " گفتم :" فکر می کردم فقط خدا ستار العیوب است ، این کلاه هم باندازه ی کافی ستارالعیوب تشریف دارد !! " کمی توی پیاده رو و کمی در خط ویژه تاکسی ها و کمی هم خلاف رفتیم و رسیدیم به قبرستان !! وقتی می خواستم پیاده بشوم یک ماشینی آمد بطرف من ؛ دقیقا به حالت شیرجه و ترمز زد !! یهو دیدم که یکی از دوستان می باشد و مثلا خواسته خوش و بش بکند ( حالا چقدر به این ترمز های وطنی اعتماد دارد ، خوش به حالش !! ) خانمش هم جلو نشسته بود و گفتم : " خوب شد چیزی نگفتم هااااا !؟ " گفت : " چون می دانم چیز نمی گوئی این کار را کردم والا اینطوری بطرف داداشم نمی روم !! " گفتم : " البته که حرف نامربوطی نمی زدم و شاید می گفتم که من اینجا آمده ام ، بروم سر خاک نه زیر خاک !!! "

 

سر قبر خیلی شلوغ بود ، البته متوفی یک خانمی بود که دو فرزند دارد و چون خیلی وقت است که ساکن چهار قدم مانده به همین قبرستان بودند ، احتمال اینکه فامیل و همسایه و اصناف و ... بیاید زیاد بود و همچنین تعداد زیادی از پیشکسوتان و کوهنوردان هم حضور داشتند و روی هم رفته اصلا اوضاعِ خوبی نبود !! حضور من برای برخی ها زیاد هم خوشایند نبود ، چون اصلا با این جماعت تازه به دوران رسیده ی کوهنوردی میانه ی خوبی ندارم و می دانند که خیلی از برنامه هایی که اجرا می کنند را هیچگاه تائید نمی کنم و اینکه چون آسمان صاف است فردا برویم کوه را قبول ندارم ؛ آنهم در دیماه و وقتی اصلا زمین خوب نیست و ... اصلا چرا خیلی ها باید انگیزه های غلط و حال خراب و روانی شان را ببرند به دامان طبیعت !؟!؟


و داستان این افتاده و مردن و نحوه برگرداندن جنازه هم بماند برای بعد ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 24 دی 1397 ساعت 21:21

سلام بر همشهری دادو

ای وای چه مرگ دردناکی..
روح تازه درگذشته شاد و خدا صبر بده به بازماندگان ایشون ...

نوشتین پیاده رو و خط ویژه و خلاف، خواستم به جناب موتوری بگم قارداش! این ره که تو میروی به ترکستان است ... که دیدم بجای ترکستان به قبرستان ختم شد!!!

توی یکی از همین شوخی های زشت ترمزی!! پسر جوان یکی از آشنایان که روی صندوق عقب ماشین نشسته بود، روی زمین پرت شد و فکش شکست و بعد از چند بار جراحی، دکتر گفته بود تا آخر عمر هم جویدن غذا با مشکل انجام میشه، و هم دهان همیشه بحالت باز باقی می مونه ...
بشدت بیزارم از این نوع شوخی ها ...

+و خواهشاً از مرگ تدریجی وبلاگ نگین ...
خود شما یکی از کسانی بودین که منو تشویق کردین به موندن و نوشتن ...

سلام
متاسفانه مرگ ناشیانه و دردناکی داشتند !!
مردم خیلی وقتها کاری می کنند که همان دقیقه ی اول پشیمان می شوند و این یعنی برخی تا یک دقیقه ی آینده را نمی توانند ببینند و آنوقت گوش فلک را از دوراندیشی شان کر می کنند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد