یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

غم غربت ...

 

 قبلاها در مورد غربت و اینکه چه چیزهایی آن را بیاد ما می اندازد نوشته ام ؛ مثلا شنیدن یک زبان غریب همیشه به ما می گوید که در غربتیم !! داشتن چند سکه و اسکناس که متعلق به کشور دیگریست و از این دست چیزها ...

  

 

یک وقتی هم هست که انسان در شهر خودش غریب می شود !! و این وقتی است که گردونه ی گردون طوری می چرخد که فرهنگ های مهاجر کمی زیاده از حد می شوند و بیکباره آدم در شهری که در آن بدنیا آمده و با فرهنگِ خوب و بدِ جاری اش بزرگ شده است (!) خود را محصور در میان آدمیانی می بیند که ظاهرا هم زبان هستند ولی هیچ گونه همدلی با آنها نمی تواند داشته باشد و علاوه بر اینکه زبان بعنوان یک شاخص اساسی ، ارزش خودش را از دست می دهد (!!) بلکه این حس دست می دهد که در شهر خودش غریب افتاده است !!

 

یادش بخیر خیلی سال پیش ؛ شاید 23 سال پیش بود ... تازه به استخدام کارخانه درآمده بودم و محیط کاری جوری بود که بیش از 70 درصد کارگران ، از روستاهای اطراف آمده بودند و تقریبا همگی بیسواد بودند !! یعنی وقتی ما که هفتاد نفر دیپلم بودیم به استخدام کارخانه درآمدیم ، طبق اسناد کارخانه سطح سواد کارخانه از دوم راهنمائی آمد به سطح سوم راهنمائی !!!! وقتی داشتم بازنشسته می شدم این سطح در فوق دیپلم بود !!!! حضور در میان این جمع بیسواد و خیلی هم خونگرم و مشغول به مشغله های فرهنگ بومی (!) یک حال و هوای خاصی به مکالمات روزمره و صحبت های سر میز ناهار و صبحانه می داد (!!) برای ما که خیلی جوان بودیم شاید کمی هم مایه نشاط و دلخوشی بود (!) ولی یک مسئول مسن بود که همیشه شاکی بود و همیشه زیر لبش این جمله را تکرار می کرد که :" در شهر خودمان غریب افتاده ایم !! " و بالاخره هم در کارگاه یکه مسئولش بود سکته کرد و فوت شد !! البته جایگاهش به من رسید و بعدها که کشوی میزش را مرتب می کردم ، حس می کردم که انسان باید در چه فضایی زندگی کرده باشد که تغییر فضا او را به حس غربتی نزدیک بکند !!

 

این روزها در شرقی ترین نقطه ی شهر می نشینم و هر گاه می خواهم از خانه ارج بشوم می گویم که می روم به شهر !! و واقعا هم این حس در من هست و انگار دو سال است به جای دیگری مهاجرت کرده ام ... کسانی که در اطراف ما هستند اکثرا از بلاد اطراف آمده اند و هر کدام به یافته شان راضی هستند !!

 

هر بار که سر میز صبحانه می نشینیم و صدای رد شدن اتوبوس می آید !! ( تنها صدائی که به خانه مان می آید !! ) من سرم را برمیگردانم و به طرف پنجره خیره می شوم و بانو می گوید : " وای ... اتوبوس رفت و تو ماندی !! " این جمله هربار که صدای اتوبوس می آید بین ما تکرار می شود و من هربار مانند یک غریب که تنها اتوبوس رفتن به شهر خودش را از دست می دهد به پنجره خیره می شوم !!!

 

دیشب خانه مادرم مهمان بودیم و زنگ زد و قینانا و بالدیز و آقئین را هم دعوت کرد ( خانواده ی بانو ! ) من توی مسیرم با بالدیز خانیم ( خواهر بانو ! ) هماهنگ شدیم و باتفاق هم رفتیم ... وقتی وارد کوچه می شدیم ، صدای نشستن هواپیما می آمد به او گفتم : " وقتی در آپارتمان خودمان هستیم ،فقط صدای اتوبوس واحد را می شنویم ، ولی اینجا ما هیچ توجهی به صدای ماشین ها نمی کردیم و انگار آنها جزئی از زندگی روزمره ی ما بودند و تنها صدای نشستن هواپیما نظرمان را جلب می کرد !! "

 

یاد حکایتی افتادم که به حکیم فردوسی نسبتی می دهند و آن اینکه حکیم را بدلیل اینکه شاهنامه اش را به سلطان محمود هدیه نکرده بود و یا به اسم او نکرده بود (!) در زندان می اندازند و اتفاقا چوپانی با او در یک بند بود (!) مرد چوپان با دیدن او به گریه می افتد و وقتی جویای جریان می شود چوپان می گوید : " وقتی ریش تو را دیدم یاد بُزم افتادم که خیلی دوست اش می داشتم !!  " حکیم بلند شده در را می زند و می گوید مرا از اینجا بیرون ببرید ، حاضرم هر کاری که شاه می خواهد بکنم و کتاب را به نام او بکنم و ... بقیه را هم هر کس چیزی از خود ساخته و شما هم می توانید در جای خالی هرچی دوست دارید بنویسید !!!

 

فتوی پیـــــــر مغـان دارم و قولیست قدیم

می حرام است در آنجا که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلــــق ریائی چه کنم

روح را صحبـت ناجنـس عذابــی ست الیــم

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 4 دی 1397 ساعت 15:28

بچه که بودم فاصله ی بین تجریش و تهران هیچ خانه ای نبود، هر وقت میخواستیم به منزل اقوام، یا برای خرید به تهران برویم. می گفتیم به شهر می رویم!
و این عادت تا سالها بعد از ازدواج هم ادامه داشت و موجبات خنده قوم همسر میشد! (ایشان تهرانی هستند!)
میگفتند مگر توی ده هستی؟ و من هربار تکرار می کردم. بله تجربش ده بوده!! و من هم مشکلی با آن ندارم!! ولی خودم را مجبور کردم، دیگر به تهران، شهر نگویم!
برای من غربت در وطن کاملا محسوس است، مگر تجریش چند خانوار داشته؟ ولی الان جمعیتش که سر به فلک کشیده. هیچ! به یمن مترو انقدر شلوغ است که گاهی به سرم میزند جلای وطن کنم و سراغ روستایی بروم تا خاطرات کوچه باغهای زیبای تجریش را برایم تداعی کند. و الحق که خدا ازشان نگذرد، کسانی که این بلا را بر سر باغها آوردند.
+چه خوب که سرو صدایتان به صدای اتوبوس ختم می شود.

سلام
وقتی این حرفها برای نسل جدید گفته شود فکر می کنند کسی دارد برایشان تاریخ می خواند در حالیکه این اتفاقات در همین 30 - 40 سال اتفاق افتاده است ...

نگین چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت 00:58

غریبی، بس مرا دلگیر دارد
فلک، بر گردنم زنجیر دارد
فلک! از گردنم زنجیر بردار
غریبی خاک دامنگیر دارد ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد