پریشب توی ماشین که نشستم خوابیدم ؛ خواب که نه بیست دقیقه چرت سنگین !! بعدها یک سر و صداهایی هم شنیدم و بدلیل اینکه راننده ی ما ذاتا یک جوان ناآرامی هست و سربراهی نیست و دائما از این سر و صداها با آینه های بغل و پنجره بغلش دارد ، زیاد اهمیت ندادم !!
نزدیک های خانه رسیده بودیم که بیدار شدم و دیدم دارند از تصادف حرف می زنند و اندکی در جریان قرار گرفتم ... دیشب داشتیم سوار ماشین می شدیم که یکی از همکاران به همکاری که داشت می آمد اشاره کرد و گفت : " اینهم مثل خودت هر شب توی ماشین می خوابد و ... " گفتم : "می خواهی امروز نگذارم بخوابد ... " گفت : " محال است !! " گفتم : " حالا بنشین و تماشا کن !! "
بلافاصله بعد از استقرار توی ماشین و قبل از اینکه راننده بتواند پیشدستی بکند به او گفتم : " آقای ... شنیدم دیشب تصادف کرده بودی !؟ زیاد که به خودت خسارت نزده ای !!؟ " دلش منفجر شد و گفت : " انتظار داشتم بیایی پائین ، حداقل مرا از دست آنها می گرفتی که کم کتک بخورم !! ( این قسمت تعارف بحث بود و الا چنین اتفاقی نیافتاد بود !! ) ناسلامتی هم محله ایم !! " گفتم : " از بس که همیشه مقصر تو هستی ، شانس آوردی که من خواب بودم والا کروکی تصادف را ندیده ، حق را به طرف مقابل می دهم !! " شلیک خنده باعث شد تا آن همکار برگردد و با سر حرف مرا تائید بکند و منهم فرصت را غنیمت دانسته و او را خطاب قرار دادم : " شما دیشب بیدار بودی !؟ دیدی حق با کی بود !؟ " جواب داد : " نه ... من بعدا دیدم پیاده شدند ولی زیاد در جریان نیستم ... "
بعداز این اتصال ارتباطی من رفتم توی فاز خاطره و با این عبارت که از خانم ها بیادگا رداریم " مردها دو سال می روند سربازی و بیست سال خاطره می گویند !! " یک داستان مرتبط با خواب تعریف کردم ...
.......
زمان آموزشی ما را برده بودند پیاده روی ... نفر پیشقدم مقصد را خوب نگرفته بود و برای همین بجای اینکه از فلان محل برگردد یک مسیر اضافه ما را برده بود و همه خسته شده بودیم ... دست هر یکی از سربازها هم یک تفنگ ام یک داده بودند و چند تفنگ قدیمی تر هم بود !! اینها برای خالی نبودن دست سربازان بود و عملا حکم چماق را داشتند و ما به شوخی می گفتیم این تفنگ ها آخرین باری که شلیک کرده بودند بطرف میرزا کوچک خان نشانه گیری شده بودند !!! خیلی بلند و سنگین بودند و ...
خلاصه اینکه در دو کیلومتر مانده به پادگان یک مسابقه ی دو برگزار کردند با چند وعده ی سرباز فریب !! و ما هم کمی فریفته دروغ آنها و کمی حس رقابت جوانی و ... آن مسافت را دویدیم !! عصر که بعد از 12 ساعت پیاده روی به پادگان رسیدیم خیلی ها شام نخورده خوابیده بودند و ما هم کمی بعد از شام با همان کفش و لباس خوابیده بودیم !!! نامردها که بعدها به تورم خوردند و حسابی از خجالتشان در آمدم ( که خود یک خاطره از نوع حضرت یوسف (ع) می باشد !!! ) حوالی ساعت 1 شب ، عملیات خشم شبانه اجرا کردند و ملت را ریختند توی محوطه پادگان و به صف کردند !!
من بتوسط دوستانم از روی تخت پائین آورده (طبقه بالای تخت می خوابیدم !) تا حیاط آورده شده بودم ( با پاسکاری !! ) و بعد توی صف که هر کسی با شماره ، جای خودش را داشت دوباره به محل خودم هلونده شده بودم و همانجا سرپا خواب بودم و بغل دستی هر از گاهی مرا می گرفت !! ( اینها را دوستانم تعریف کرده بودند و خودم خبر نداشتم !! )
خلاصه با فریادهای فرمانده پادگان که می گفت " کسانی که اسلحه هایشان را همراه ندارند بیرون بکشید !! " بیدار شدم !! و اطرافم را نگاه کردم ، یادم نمی آمد چرا آنجا هستم و قضیه چی بود !؟!؟ من هم بیرون رفتم و یکی از مربیان تاکتیک پادگان با دیدن من پرسید : " اسلخه ات کجاست ؟ " گفتم : " اسلحه که سهل است ، خودم تازه فهمیده ام اینجا هستم ، اونایی که مرا آورده اند باید اسلحه ام را هم می آوردند !! " خیلی به او برخورده بود و با فریاد گفت : " حالا اگر اینجا میدان جنگ بود بدون اسلحه چکار می کردی !؟ " منهم خیلی خونسرد گفتم : " صبر می کردم دوستم شهید بشود ، اسلحه ی او را بر می داشتم !! " این حرف من یک خنده ی دسته جمعی بهمراه داشت و بنده خدا دید بهتر است ادامه ندهد و با این جمله که " تو دیگه مُرده ای !!! " از کنار من رد شد که یکی از بچه ها بلند گفت : " فاتحه .... " ( یعنی من اینقدر هوادار داشتم ها ... )
.........
تقریباً به ایستگاه آن همکار رسیده بودیم ... گفتم : " این خاطره بخاطر اتفاق دیروز بود ، ولی اینها از من خواسته بودند نگذارم بخوابی که شکر خدا نتوانستی بخوابی !! حالا پیاده شدنی در را آهسته ببند تا من کمی بخوابم !! "
کمی بعد با فریاد دسته جمعی ملت که می گفتند " بانک ملی " ( سر کوچه مان یک بانک ملی هست !! ) بیدار شدم ...
سلام
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
جالب بود
یکی از خاطرات شیرین بیست سال(!) خدمت سربازی
ببخشید اون قسمت "نامردها که بعد به تورَم خوردند" رو به اشتباه خوندم : به تَورّم خوردند!!!!
حالا هی با خودم میگم یعنی چی ؟
نامردا چطوری به تورّم میخورن؟!!!
با این اوصافی که فرمودین ، فکر کنم خانمها رو اگه ببرن سربازی ، کلّ دو سال رو بشینن گریه کنن
قلمتون جاری....
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
انسان اگر در همه ی لحظات زندگیش توجه کافی داشته باشد می تواند همه را بخاطر بسپارد ؛ در مورد سربازی چون دو سال زندگی در اختیار خودش نیست و واقعا اجباری می باشد برای همین ریز و درشتها بهتر در یاد می مانند و برای یکی مثل من داستان های سربازی واقعا نوشتنی هستند !!
به تورم خوردند برای این بود که بعد از حدود 18 ماه من سقز بودم و پست فراانتظاری داشتم که بجرات می توانم بگویم برای هیچ سربازی من بعد و حتی من قبل تکرارپذیری نخواهد داشت (!) و 8شت نفر مربیان آن پادگاه را اعزام کرده بودند سقز ( سقز محور عملیاتی استان های تهران و مازندران بود ) و آمدند نشستند مقابلم تا دو نفردونفر آنها را برای چهار گروهان گردانمان تقسیم کنم وآنجا هم داستانی داشتم !!
ولی من فکر میکنم خانم ها اگر بروند خدمت ، مسئولین پادگان بیشتر گریه بکنند تا سربازهایشان !!
این یه چیزی معادل اون جوک معروف اسلحه ناموس سربازه بود!