یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

چطوری رفیق !؟

 

دیشب سر راهم پیچیدم به سوپری سر کوچه تا کمی خرت و پرت بخرم ، هم برای خودم که حساب هوسِ دلم دستم نیست و یهویی نصفه شب هوس هله هوله می کند و هم برای نوه ها که با بازگشت مادر به خانه ، سر و کله شان پیدا می شوند و همه راه رسیدن به تنقلات را بلد هستند !!

  

 

وقتی آمدم پای صندوق ( این یعنی فروشگاه سر کوچه مان خیلی بزرگ هست !!! ) یک نفر آشنا ایستاده بود و دنبال اسکناس خرد می گشت ( اینهم از اصطلاحات دوره تدبیر و کلید است که رایج شده است !! ) من آهسته به شانه اش زدم که " رفیق ... برای اسکناس های خرد می توانی روی من حساب بکنی !! " رویش را بطرفم برگرداند و بعد از یک چاق سلامتی حسابی گفت : " رفیق ... رفاقت تو برای من اسکناس خیلی درشتیه !! " خلاصه اینکه او رفت و من ماندم و حسابدار بیست و چند ساله ای که هنوز با تعجب مرا نگاه می کرد ، شاید هم کمی حق داشت همانقدر که بین من و حسابدار فاصله ی سنی بود ، بین من و آن آشنا هم همانقدر فاصله ی سنی وجود داشت !!!


موقع حساب کردن ، تاب نیاورد و گفت : " جوری بهم رفیق گفتید و خوش و بش کردید که انگار توی یک تیم فوتبال بازی می کردید یا باهم هم کلاسی بودید !! " گفتم : " تو هنوز جوانی ، البته خیلی ها شاید تا پیری هم به این دیدگاهها نرسند !! ، رفاقت درست ، مرز سنی ندارد ، من و این پیرمردی که دیدی یک دوره ای داشتیم باهم ... " چند نفر اضافه شدند و منهم ادامه ندادم ...

 

حوالی سال 71 تا 73 من در نهضت سواد آموزی انواعی از مشغله های حسابرسی و حسابداری و امین اموالی را تجربه کردم ... اصولا این نهضت رفتن من داستانی داشت خیلی خاص !! خاص نه بمعنای برجسته بلکه بیشتر از نوع ورقلمبیده !! در میان یکصدهزار خاطره ای که آنجا داشتم و برای دیگران ساختم (!!) یکی دو مورد همیشه در تعریف ها و تمثیلها بکار می رود ... یکی اولین صعود من و همکاران نهضتی به دماوند در سال 71 و دیگری همین که بعنوان آلارم به جوانها در مشاوره های کاریابی یادآوری می کنم ...


فیش های حقوق را ما می دادیم دست مردم تا بروند از بانک حقوق شان را بگیرند ... آن زمان همه چیز دستی بود و بدلیل تازه وارد بودن نوشتن فیش های حقوقی را گردن من می ا داختند ، بهانه هم خوش خطی من بود ؛ البته خوانا بودن خط من ... یکبار من به اسم همین آدم که رسیدم دیدم حقوق ماهیانه اش چیزی حدود 9هزار تومان شده است !! یک چیزی کمتر از حقوق خود من در آن بلبشوی تازه واردی !!! حساس شدم تا ببینم این فرد کیه !!؟ بعد فهمیدم همان شخصی ست که صبحها با من سوار سرویس می شود ، کارگر کمکی فروشگاه نهضت بود!! ( آنهم با چند سفارش منت دار !! ) ... فامیلی اش را نمی دانستم و به روال نهادها ، بزرگترها را حاجی صدا می زدند !! کاشف بعمل آمد که این فرد چهار فرزند دارد و برای من حساب و کتاب کردن خرج و دخل این فرد یک معادله ی خاص شده بود ... بعدها دیدم که با دو فقره از فرزندانش در خیابان راه می روند و تاثیر فقر در راه رفتن بچه هایش هم معلوم بود !!

 

خلاصه اینکه یکبار رفتم فروشگاه و تنها نشسته بود و دو ساعتی برایش مرثییه خواندم ... اهل روستا و منطقه ای بود که از قدیم یک سر و گردن از بقیه در صنعت فرش جلوتر هستند !!! توی بازار فرش هم چند نفر را گفتم و می شناخت !! چهار تا هم خودش خاطره گفت و دیدم این مثل کشور کنکو روی طلا ایستاده و گرسنگی می کشد !! خلاصه اینکه فقط یک هُل کوچک دادم تا بتواند برای تغییری که لازم داشت قدم بردارد ...


حالا این هُل چی بود !؟

 

به او گفته بودم که از آخر ماه نهضت نیاید و برود دنبال صنف فرش ، دو تا از دخترهایش در خانه فرش می بافتند آنهم از نوع هفته ای چند رج (!) بدلیل نداشتن امکانات و ... و قرار شد اگر بدلیل نیامدن به نهضت به مشکل مالی برخورد من باندازه ی حقوقی که می گیرد به او بدهم و ... این فرد انگار یک لخته ی کوچک توی مغزش آنهم در قسمت تصمیم برای تغییر وجود داشت و با حرف من و با جنبیدن رگ غیرتش ، آن لخته رد شد !!! از اول ماه جدید آن روز آن پیرمرد توی صف انتظار سرویس نبود ...

 

یک ماهی از آن داستان گذشت و من یکبار او را توی محله دیدم ، رنگ چهره اش واقعا خبر از سر ضمیرش می داد ... خندان و قبراق حال مرا پرسید و یک دعایی هم برای من حواله کرد !! چندبار هم او را دیده بودم و از اینکه می دیدم توی دست اش چند تا نایلون میوه و وسایل می برد می فهمیدم که اوضاعش خوب است ، فقیر فقرا اصولا بعد از تاریکی هوا خرید می کنند و اغنیا توی روز روشن که دست پرشان باعث مباهاتشان بشود !! این داستان ادامه داشت تا اینکه سر سال رسید و من او را دیدم و ازاو ضاعش پرسیدم ؛ گفت : " یک فرش مان دیروز تمام شده است و برایش سیصدهزار می دهند ولی گفته ام کمتر از چهارصد نمی دهم !! " ( فکر کنید با این پول در آن روزگار توی محله ی ما می شد خانه خرید !! ) وقتی از هم جدا می شدیم به پیرمردی فکر می کردم که ششماه قبل با حقوق 10هزار تومان می لنگید و حالا آنقدر اعتماد بنفس دارد که سر صدهزار تومان می تواند تا بعد از عید هم صبر بکند !!! برخلاف خیلی ها که نمی توانند عده ای هم هستند که نمی دانند و باید یکی آنها را هُل بدهد !! چند سالی گذشت ، خانه اش را عوض کرد و آمد در یک موقعیت بهتر خانه ی بزرگتری خرید ... بچه هایش توی محله همان متانت را دارند ولی دیگری سربزیری شان بیشتر از حیاست تا از نداری !!


من باندازه ی یک هُل کوچک در این داستان نقش داشتم و او باندازه ی یک تصمیم و تلاش خوب ... ولی برای بوجود آمدن یک رفاقت از نوع خاص اش همین ها هم کافی بودند ... تغییراتی که یک تصمیم صحیح می تواند در زندگی داشته باشد گاه نجومی تر از آن است که کسی باور بکند !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ت چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 11:06

رفاقت درست ، مرز سنی ندارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد