یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

کی گفته یک چشم بهم زدن !!؟

 

26 سال پیش در چنین روزی من رفتم سربازی ، یا همان اجباری !! خیلی ساده دفترچه آماده به خدمت را برداشتم و یک ساک کوچولو و شاید نیمه خالی !! بعد یواشکی گفتم : " من رفتم ... " آنقدر یواش که شاید آنهایی که بیدار بودند شنیدند ، کمی بعد بین یکعده همسن و سال نشسته بودم ؛ تنها و بدون آشنا !! ولی آنهایی که آنجا بودند دسته دسته همدیگر را می شناختند ، هم مدرسه ای و همکلاسی زیاد بود !! سه ساعت توی حیاط نشستیم تا ماشین ها بیایند ...

  

 

همه زیرلبی و درگوشی از نیروی هوایی تهران حرف می زدند !! رفته رفته داشتیم خسته می شدیم ، یک عده ی زیادی هم برای بدرقه آمده بودند ، از خیابان بغل اعزام نیرو سر و صدایشان شنیده می شد ... حوالی ساعت 9 وقتی در خانه می بینند من نیستم ، تازه یادشان افتاده بود که من صبح گفته بودم " رفتم سربازی ... " ، بلافاصله به شوهرخاله که در هنگ بود زنگ زده بودند که فلانی احتمالا آمده برای اعزام به خدمت سربازی ...


من توی صف نشسته بودم که دیدم یک هیکل آشنا دارد از پله ها پائین می آید ، آخرهای خدمتش بود و برای خودش چندرغاز احترامی دست و پا کرده بود !!  ازآن طرف شروع کرد به قدم زدن و نگاهش به جمع بود ؛ معلوم بود دنبال کسی می گردد ... وقت از کنار ما رد می شد من سرم را برگرداندم طرف دیگر تا مرا نبیند ... ولی در بازگشت مرا پیدا کرد و صدایم زد ، از صف بیرون آمده و بهمراه او به اتاقش رفتم ، بساط صبحانه روی میز باز بود ، شاید یک لقمه ای خوردم ؛ نان و پنیر و انگور بود !!


- می خواهی بروی سربازی ، حرفی نیست ولی حداقل یک خبری می دادی ؟

- کاری نداشتم که بخواهم خبر بدهم !! راهیست که باید رفت ...

- می دانی امروز برای کجا می فرستند !؟

- نمی دانم ولی زیاد فرقی نمی کند ؛ بیرون بچه ها می گفتند نیروی هوایی تهران !!

- از دوستانت کسی هم توی جمع هست !؟ همکلاسی ، هم محله ای ، ...

- نه ، تنها هستم !!

- امروز همه را می فرستند کردستان ، سپاه ... اگر می خواهی من بفرستم دفترچه ات را بگیرند بیاورند اینجا ماه بعد برو ، تا اسفند فرصت داری ...

- ولی برای من فرقی ندارد ، آنجا هم باشد می روم ، منهم یکی مثل بقیه ...

- برو ... ولی باز اگر خواستی خبرم کن ، بعدا هم شاید بشود کاری کرد ...حالا هم برو پیش بقیه ولی چیزی در مورد محل اعزام نگو


ازآنجا خارج شدم و در حالیکه شونصد جفت چشم مرا می پائید از پله ها پائین آمده و رفتم سر جایم نشستم ، هیچکس در آن جمع مرا نمی شناخت برای همین کسی جرات سوال از مرا نداشت ... کمی بعد یکی آمد کنارم ، در مسابقات مدارس او را دیده بودم ، خوش و بشی کردیم و از من در مورد اینکه خبری گرفته ام یا نه پرسید ، منهم جوابم منفی بود و گفتم آن درجه دار همسایه مان بود و یک صبحانه مهمانم کرد و همین ...


کمی بعد درها باز شدند و اتوبوس ها وارد محوطه شدند و به صف ایستادند ، بیست دستگاه اتوبوس آنجا را شبیه محوطه ترمینال کرده بودند ، به ردیف همه را سوار کردند ... درها باز شدند و اتوبوس ها یکی یکی خارج شدند ، بین همهمه ی خداحافظی و اشک و بدرقه ناگهان خبری پیچید ؛ کردستان !! به جرات می توانم بگویم در صندلی عفب اتوبوس من و 4 نفر دیگر نشسته بودیم و همه رفته بودند پشت سر راننده و سربازی که پرونده دست او بود و آنها را سوال پیچ کرده بودند ... کم کم اشک ها مزه ی دیگری گرفته بود و همه دپرس شده بودند !! توی خیابان همهمه تبدیل به ولوله شده بود ، بدرقه کنندگان انگار پشت سر مرده گریه می کردند !!


راه افتاده بودیم و این بار برخی در حالیکه به شانس خود فحش می دادند به ارتش رضایت داده بودند ، یک عده نقشه فرار می کشیدند ، بغل دستی من که بعدها تا آخر خدمت باهم بودیم با شانه اش به من کوبید و من رفتم توی شیشه ، لامصب دو برابر من بود و خندید


- یعنی تو نمی دانستی که کردستان می رویم ؟


- چرا ... تازه می دانم که سپاه کردستان می رویم  !!


ادامه ی جمله ام مثل این بود که سیم برق رفت توی گوشش ، چشمانش را باز کرد و به بغل دستی اش گفت : " شنیدی چی گفت ، این دیگه چه تحفه ایه !؟!؟ " بغل دستی اش یک چهارم خودش بود ؛ بچه های تیم کشتی بودند و در هر سایزی !! سرش را تکان داد و گفت : " هر چیه برای خودش ، خیال ما را راحت کرد !! از حالا می زنیم به بی خیالی !! " و شروع کردند به زدن و خواندن توی ماشین ...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد