دمدمای عصر بود که باران آمد ...
دیده اید که یک عده همیشه شاکی هستند ، انگار یک دنیاست و یک باغ اینها و همه چیز از برف و باران و آفتاب باید در راستای محصول آنها فعالیت داشته باشد ... باران می آید و بجای لذت بردن از طراوت و بوی زیبایی که بلند می شود و یا تماشا کردن این رنگین کمان های زیبا به سیبی که نچیده اند و بسته بندی که با باران زمانش بهم می خورد و ... فکر می کنند
نیم ساعتی مرتب و مودب بارید ، بعد آفتاب از گوشه ی ابر بیرون آمد و باران همچنان بارید ... نصف محوطه پارکینگ آفتاب بود و نصف دیگر باران می بارید و پشت درختان هم اوضاع بهمین منوال بود ، شاخه ای در نور آفتاب و قسمتی در زیر سایه , فوق العاده بود ... به تماشا مشغول بودم که صدایم زدند تا از زاویه ی دیگر رنگین کمان هایی که دوبله پارک کرده بودند را تماشا بکنم ، چرا باید در این زمان ها موبایل نوکیا همراهم نباشد !؟
چند تا عکس گرفتم و از تماشا یک عالمه لذت بردم ... پائین آمده و رفتم توی خیابان و بین درختها ، آنقدر وسایل اضافی و مزاحم توی قاب بود که از گرفتن عکس منصرف شدم ... رنگین کمان هم رنگ باخت و در ابرها محو شد !!