یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

چرا متلاشی می شویم ؟!

 

امروز یک اتفاقی افتاد و من یاد چند اتفاق مشابه افتادم ... البته یک موضوعی هم بود که شدیدا مرا مشغول کرده بود و برای خلاص شدن از آن آن را نوشتم و جداگانه ذخیره کردم ... بی مناسبت نبود که در روز عرفه منتشرش بکنم ولی بماند تا ببینیم چه می شود ...

  

 

انسان اصولا موجود فراموشکاری است و این فراموشی گاه نعمتی بزرگ است و گاه موجب پشیمانی و سرافکندگی !! شاید برای شما هم پیش آمده باشد که اتفاقی را یا مسئله ای را مسبب یا دخیل بوده باشید و وقتی شخص آن را در طبل دیگری کوبیده و یا بنام خودش تعریف بکند تا حد انفجار پیش بروید ، حالا چه عکس العملی نشان بدهید زیاد مهم نیست ؛ البته در حد این نوشته ، در موقعیت های دیگر حتما که مهم خواهد بود ...

 

همکاری تعریف می کرد که سه ماشین بودیم و جایی می رفتیم و من کلا با مسیر بیگانه بودم ؛ یکی از دوستان داشت در مورد منطقه اطلاعات می داد و من مثل ضبط صوت همه را بیاد می سپردم ، کمی بعد توقفی شد و یکی دو نفر جابجا شدند و در ماشین دیگر کسی از منطقه آشنایی نداشت و من شروع کردم به گفتن حرف هایی که نیم ساعت قبل شنیده بودم !!! و خیلی هم از این اظهارات من استقبال شد و توی پوست خودم نمی گنجیدم !!!


در توقف دیگر باز نفرات عوض شدند و دوباره کسی سوالی پرسید و من فکر کردم اینها هم همگی بابلد هستند و دوباره رفتم بالای منبر و بعد که داشت در آسمان ها برای خودم بادسواری می کردم ،دوستم گوشم را یواشکی کشید که پدر آمرزیده تو که دو ساعت نمی شود اینها را از من شنیدی ، چطور به این زودی به نام خودت در می کنی !؟!؟ یهویی دیدم که ای دل غافل آن نفر توی ماشین بود و من خبر نداشتم و یک عالمه متلاشی شدم...


خیلی سال پیش که هنوز مهره ها در جای خود قرار داشتند و هر کس به سبب مسئولیتش حرمتی ، یکی از همکاران نیاز مالی شدید داشت برای خرید خانه و طبق معمول بین همکاران کلی حرف زده بودند و به من نگفته بودند تا اینکه یکی برای من خبر آورد !! او را خواستم و قضیه را ته تو کردم !! بعد گفتم برو تعاونی مسکن کارخانه پیش فلانی و مشکلت را بگو ، اگر هم چیزی پرسید اسم مرا بده !! این همکار رفت و وقتی از او کارگاهی که کار می کند را پرسیده بود اسم مرا داده بود ، ما هم  هم هم محله ای بودیم و هم اینکه یک مدتی باهم می رفتیم والیبال و آشنایی داشتیم ... خلاصه بعد از گفتن نام کارگاه به من زنگ زد و گفت آمدن یکی از همکارانتان را بهانه کردم برای احوالپرسی و بیشتر می خواست بداند آن فرد واقعا از کارگاه ما هست یا نه !!؟ بعد راهنمایی کرده و بجای 500هزار تومان درخواستی ، از طریق خانه های سازمانی و نوبت دیرشده مبلغ دو میلیون برایش وام نوشت و خلاصه اینکه نه تنها گره اش باز شد که دو گره اضافی هم خودش انداخت توی کار خودش !!

 

از این اتفاق یک سال بیشتر نگذشته بود که همان همکار در جمع نشسته بود و انگار فقط چانه اش کا رمی کرد و عقل و حافظه اش تعطیل بود ؛ در ضمن لاف زدن هایش گفت : " من موقع خرید خانه یک مشکلی داشتم که فکر می کردم به در بسته خورده ام ، در دقیقه ی نود رفتم تعاونی مسکن و فلانی  با دیدن من گفت اَ.... فلانی چطوری !؟ ( با نام کوچک ! ) گفتم برای چه اینجا نشسته اید و کاری نمی کنید و اِله و بِله ، تا اینکه از همان جا گره کارم باز شد و ... آدم باید خودش برود پیگیر کارهایش بشود والا در این دوره و زمانه کسی برای کسی آستین بالا نمی زند !! " بغیر از خودش یکی از همکاران که او را به من معرفی کرده بود هم آنجا بود و صدایش را در نمی آورد ولی چندبار به من نگاه کرد تا ببیند حرفی می زنم یا نه !! ولی من چیزی نگفتم و منبر تمام شد و همه رفتند ، وقتی آن همکار داشت از اتاق بیرون می رفت گفتم : " وقتی تو رفتی تعاونی مسکن ، احیاناً آن فلانی سراغی از من نگرفت ؟  ناسلامتی ما یک عمر باهم بازی کرده بودیم !! " یک لحظه ایستاد و بفکر رفت و انگار هرچی فراموش کرده بود یکباره به یادش افتاد !! چیزی نگفت و رفت ...


آن روز تا عصر به چشم من دیده نشد و شب یک زنگ زده بود به یکی از همکاران که بدلیل بردن بچه به بیمارستان نمی توانم سر کار بیایم و به این ترتیب سه روز به کارخانه نیامد !! یکی از همکاران می گفت زنگ زدم بچه اش را بپرسم ولی تلفن شان جواب نداد ... گفتم : " چیز خاصی نیست ، فردا می آید ، من با او حرف زده ام "... شب به خانه شان زنگ زدم و گفتم صبح از همکارها چند نفری نیستند و حتما بیاید ... یکی دو روز بعد توی اتاق نشسته بودم که آمد و کمی دری وری بهم بافت و گفت : " آن روز یک لحظه احساس کردم متلاشی شدم !! "

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 14:13

سلام
عیدتون مبارک
جالبه که شما به روی این افراد می زنید ما من معمولا سکوت می کنم چون می دونم این آدمها ذاتا خالی بندند و با یکی دو بار متلاشی شدن متنبه نمی شن
الان حضور ذهن ندارم که چند مورد از این خالی بندیها و قمپزدرکردنهای الکی بعضیها رو بنویسم اما در مورد آشپزی خیلی پیش آمده که من به خانمهای فامیل قلق های آشپزی رو یاد دادم ( و گفتم که خودم این قلق رو از کی یاد گرفتم) بعد از چند ماه این خانمها با آب و تاب زیاد همون قلق رو به خودم آموزش دادند
جناب دادو این آدمها چون بزرگ نیستند می خوان خودشونو اینجوری تو چشم دیگران بکنند! حیف که این کارها فایده نداره و هیچ کس برای این آدمها تره خرد نمی کنه

سلام
عید شما هم مبارک

نه اینکه مستقیم بیایم توی صفت شان !! ولی یک اشاره بین خودمانی می کنم که حواسشان باشد که شاید بعضی ها ملاحظه شان نکند و جفت پا بیاید توی صورتشان !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد