یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

تاس ؛ مارپله ؛ پطرس ؛ ریزعلی ...

 

مطلب را بنویسم ، شایددر انتها برایش عنوانی ساختم ؛ پریشب برای کمی قدم زنی از خانه رفتم بیرون ، بیشتر برای یک کار بانکی سرپایی بود ، ماشاءالله بانک سر کوچه ی ما عین دکان نفتی های قدیم پر مشتری هست و وقتی خلوت باشد یعنی رفته توی فاز پوزش !!

 

 

گفتم یک نیم دوری بزنم هم شام خودش را پیدا بکند و هم هوا راه خودش را !! ... " به یکی گفته بودند : چقدر میخوری ؟ خرخره را نشان داده و گفته بود : تا اینجا!! گفته بودند : پس آب چی ، می خوری !؟ گفته بود : می رود فضاهای خالی را پر می کند !! گفته بودند : برای نفس کشیدن و راه هوا چی ؟ گفته بود : من دیگه ضامن اون نیستم !! " خلاصه اینکه رفتم و کارم را انجام دادم ...


از من به دوستان وصیت ؛ اگر شب خوابتان نیامد بیایید کنار مسجد صاحب الامر بایستید ؛ تمام مسافران گمشده و خسته از آدرس پیدا کردن در انتها به اینجا ختم می شوند !! حالا تقصیر از کیه !؟ من می گویم شهرداری ؛ مگر اینکه اعتقاد داشته باشیم مردم باید خودشان جمع بشوند و برای مسیرها تابلوی واضح و روشن بزنند !!


مکان های تفریحی شهر در شرق هستند و هتلچه ها ، مسافرخانه ها و اقامتگاههای ارزان و متوسط در غرب شهر !! همیشه مسافر بین مرکز شهر و انتهای شرقی شهر در تردد است ؛ مسیر غرب به شرق بدلیل یک طرفه بودن مسیرها خیلی روان و راحت است و مشکل در ترافیک و حجم ماشین هاست !! ولی از آن سو به اینسو مکافات محدودیت ها و یکطرفه ها و پیچ و خم ها !!


حالا ساعت 10 شب از یکی هم آدرس بپرسید ، مثلا از جلوی فرعی شاهگلی (ائل گولی ! ) که ( همان راهنمایی ما باشد!) و بخواهید آدرس یک هتلچه یا جایی که مسافرخانه هست ( یا حتی هتل و مسافرخانه تان که فقط زحمت کشیده اید و نام میدانی که در تابلو دیده اید را بخاطر سپرده اید !! ) را به شما نشان بدهد ، باید طرف بایستد و نقشه را توی ذهنش آپدیت بکند و در حالیکه با انگشتانش چرتکه می اندازد بگوید : یک زیرگذر ، یک پل ، یک زیرگذر ، یک پل فرعی ، یک زیرگذر را رد کن از کنار پل رد شو و فرعی زیر رویِ چپ را نرو و مستقیم برو تا از روی پل بپیچ دست چپ !! حالا اونجا که عین چاقوی سوئیسی وقتی باز میشود صد تا ابزار دارد ، چپ را ول کن ، چپ کنار مخابرات را هم ول کن ، مستقیم بغل مسجد را هم نرو که گم می شوی ، در ادامه ی چپ بپیچ به راست تا برسی دانشسرا ( حالا اسم رسمی میدان چیه من خودم نمی دانم ؛ شاید همان دانشسرا ! ) بعد بپیچ دست راست و فرعی چپ و راست را ول کن ، مستقیم برو تا برسی به میدان ؛ راست اخراجی ها می گویند راسته کوچه ، راست سلطنت طلبها می گویند کوروش ؛ راست سیاسی ها می  گویند جمهوری اسلامی ؛ راست مذهبی ها می گوید میدان نماز ، چپ مذهبی ها می گویند دیه باشی !! شما همان تابلو را بگیر و برس میدان جمهوری اسلامی ، دقیقا نقطه رسیدن به میدان بپیچ به چپ انحرافی و برو به خیابان امین ( تابلوی آنجا چی هست من نمی دانم !! ) وقتی رسیدی به سه راه امین ( که چهل سال است چهارراه شده است و نام دولتی آن محققی است !! ) برو سمت راست بطرف گجیل (!! ) وقتی رسیدی ، دو طرف بلوار یکطرفه بطرف چپ است ولی تو راستِ چپ را بگیر و بالا برو ، چپِ چپ را بروی کار دستت می دهد ، آن وقت مار می خورد و باید بروی از خاقانی و دانشسرا همین مسیر را دوباره برگردی !! انتهای خیابان که همان تقاطعی بنام میدان فجر است (میدان را سالهاست که برداشته اند!!) را همه ی مردم شهر بنام باغ قاباغی ( جلوی باغ گلستان ! ) می شناسند ... آن یکی گوش چپ میدان یک هتل است و در ادامه مسیرت بطرف دست چپ که نصفش مال اتوبوس های دولت است و نصفش مال ماشین های مردم چند تا هتلچه و مهمانپذیر است و می آیی تا مقابل ارک تبریزکه می پیچی به چپ و خیابان فردوسی که خدا را شکر از سال 1299 نامش برقرار است و مرکز مسافرخانه های تبریز است و اغلب مسافرین خارجی ( آذربایجانی ، نخجوانی ، اروپای شرقی و ... ) می آیند توی این مسافرخانه ها می مانند و در هتل های پنج و چهار ستاره کارمندانی که هزینه شان از جیب دولت است شب را تا سحر هدر می دهند !!!


تا اینجا را که نوشتم بیشتر شبیه نوشته های عزیز نسین ترکیه ای شد و معلوم است که ما هم داریم راه ترقی را درست می رویم ؛ چون این بلاها پنجاه سال پیش سر آنها آمده بود و ملت ما بخاطر ارادتی که به تاریخ سنگ نوشته ی دو هزار و پانصد ساله شان دارند فکر می کردند نیازی به درس خواندن ندارند و با پارتی بالای مجلس می نشینند ولی راه همینی هست که هست ، آمریکا و آلمان هم همین راه را رفته اند و ما هم اگر بخواهیم همین است مگر اینکه نخواهیم که آن باعث می شود ابهت سنگ نوشته ها همچنان پابرجا بماند !!!ما و هزار نسل سوخته تا برسد به تاریخ درخشان خفته در گور !!!


القصه دقیقاً کنار مسجد بودم که یک ماشین نگه داشت و راننده ی جوانی که چهارتا خانم مسن چادری یک چشم (!) را حمل می کرد پیش پایم توقف کرد و پرسید : آقا ببخشید صاحب الامر اینجاست ؟ گفتم : خودش را که ندیده ام ولی مسجدش دقیقا همین جاست !! خندید و گفت : منهم منظورم مسجدش بود ، چهارشنبه ها اینجا مراسم اجرا می شد ولی انگار امشب خبری نیست ! گفتم : " بله ... مراسم در مسجد توی حیاط برگزار می شود و اگر بود همه جا ماشین ها دوبله پارک کرده بودند !! وقتی داشت تشکر می کرد تا برود خیلی آهسته به او گفتم : ولی کاش منظورت خود صاحب الامر بود ... این بار چیزی نگفت و فقط خندید و رفت ...


هنوز راه نیافتاده بودم که یک ماشین چند متر پائین تر ایستاد پلاکش مال جنوب بود ، با دست اشاره کردم که دنده عقب بیاید پیش من ؛ مطمئنا تعجب کرده بود !! وقتی رسید یک عالمه مسافر توی ماشین بود؛ فکر کردم شاید برای راحتی دو ماشین را یکی کرده اند که شهر را شلوغ نکنند والا با اینهم آدم ، ماشین بدبخت می شد !! یک مسیری را پرسیدند و گفتم : برای همین گفتم دنده عقب بیا ، از همین بریده بپیچ و پل را دور بزن و تا انتها چشم از این رودخونه برندار، برو که به مقصدت برسی ؛ وقتی دیدی داری از رودخانه دور می شوی بایست و ادامه ی آدرس را بپرس !! با خیال راحت از اینکه گره از کار دو ماشین مومن بنده خدا باز کرده بودم راهی خانه شدم که یک 206 ترمز کرد و شیشه را داد پائین و راننده به من گفت : آقا لطفا راست و حسینی یک آدرس درست به من بده تا بروم یک مهمانپذیر یا هتل پیدا بکنم که دیگه جونم به لبم رسید از بس رانندگی کردم !! "


یک نیم لبخندی کردم که هم خودش و هم خانمش که بچه بغلش بود از حرفی که زده بودند شرمگین شدند ... گفتم : مارپله بازی کرده ای !؟ وقتی می بازی، راست و حسینی تقصیر مار است  که تو را می خورد یا تاس که عدد ناجور می دهد !!! جایی که باید بروی هزار تا پیچ و خم دارد . بعد خم شدم و دیدم صندلی پشت یک پسر 12-13 ساله نشسته است و سرش به تبلت اش است ، گفتم :اگر اجازه بدهی بنشینم عقب و تو را برسانم به جایی که باید برسی والا از اینجا آدرس نمی شود داد !! بنده خدا متعجب به پسرش گفت کنار بنشیند تا خانمش برود عقب که خودم رفتم نشستم عقب و آدرس دادم و کلی چپ و راست کردم و رسیدیم جلوی باغ گلستان خودمان که میدان فجر دولت شریفه است !! هتل سینا را نشان دادم و گفتم : هم جا خواهد داشت و هم اینکه محل خوبی است !؟ ضمن تشکر از من گفت : شما تا اینجاآمدید و صبر کنید تا بچه ها را پیاده کنم اینجا بمانند تا شما را برسانم . گفتم : " در تبریز یا راه رفت آسان است و یا راه برگشت !! من از سر خیابان پائین با هزار تومان یک راست می روم به مقصدم و این زحمت از شنیدن هزار تا فحش در پشت سر برایم شیرین تر است .


و در میان نگاه های هاج و واج سرنشینان ، راهم را گرفتم تا برگردم خانه ؛ حتما دوزاریشان می افتد که ریزعلی یک نفر بود در شرایط ویژه و فهمیده یک نفر بود در شرایط ویژه و پطرس یک نفر بود در شرایط ویژه و ....... و در شهرمن همیشه یک عده هستند که در شرایط عادی جور نادانی متولیان شهر را می کشند بدون آنکه نامشان بشود قهرمانِ داستان توی کتاب ها !!!

 


نظرات 3 + ارسال نظر
GRBL جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 14:00

و دادو یک نفر است در شرایط عادی که کلان شهر تبریز با تمامی توریستهایش به میزبانی او افتخار می کنند....

و اغراق هم یکی از فنون ادبیاتی است که اتفاقا کاربرد زیادی هم دارد

ت شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 00:43

[:S007:عالی، پس شما هم عزیزنسین خوان بوده ای دادو جان، خداییش این پست اگر کمی دیگر روی چپ و راست ها تمرکز کند هزار عزیز را می گذارد جیب چپش

سلام
عزیز نسین خوان که نه !! ( فردا متهم به نسین خوانی می شویم !! )

در زمان جوانی ما از این داستان ها زیاد بود ، البته هم در رادیو و هم در جراید ، بعدها هم که اینترنت آمد و گیم آمد و ...

محمدرضا شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 21:36

برای اینکه این یک نفرها در دادن آدرس هتلچه و مهمانپذیر به درد سر نیفتند از چند سال پیش شهرداری کلانشهر !! تبریز ( اگر تبریز کلانشهر است پس نیویورک و پاریس و... چه چیز شهر است ؟ ) اقدام به ساختن پارک مسافرهای متعدد در گوشه و کنار کلانشهر مان کرده که هم ارزان هست و هم بی درد سر البته قدیمها به این گونه اماکن هتل چمن گفته میشد .

سلام بر بزرگوارعزیز
آنها روستاهای اقماری تبریز هستند !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد