یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

5070


در روز دوم حضور ما در رامسر برنامه کنار دریا گنجانده شده بود ، وقتی جمع متنوع باشد بالتبع و بالطبع در آن از هر سازی بگوش می رسد ... دو فقره یک ساله داشتیم و دو فقره هشت ساله ، فسقلی ها با اینکه اقلیت بودند ولی حقِ وتویِ معکوس داشتند و دلشان دریا می خواست

 

 

حوالی ساعت 10 راه افتادیم و بین رامسر و تنکابن در همان فرعی های کنار جاده که به دریا نزدیک بود و عده ای مشغول آب تنی خودمان را به دریا رساندیم ... طبق معمول بچه ها عاشقانه و با ترس به دریا زدند !! دوست داشتن و ترسیدن واقعیت رویارویی با دریاست که در کودکان و نوجوان ها بوضوح بچشم می زند ...


آسمان ابری بود و چشم انداز خوبی نداشتیم و برای همین یک عالمه از بچه ها عکس گرفتیم ، در این میان یکی از دوستان یکی از یکساله ها را که از دیدن دریا زیادی ذوق کرده بود ، لخت کرد و با پوشک توی آب گذاشت ، موج کوچک که به او می زد می افتاد و بلند می شد و می خندید و کیف می کرد ، این فقره خیلی کوچک بود و نمی ترسید و فقط دوست داشت با آب بازی بکند !! شناگر زیادی خردسال ما توجه خیلی ها را بخود جلب کرده بود


http://s6.picofile.com/file/8193100618/IMG_0119.JPG


عکس از این نما را انتخاب کردم که تبلیغ پوشک نباشد !!


یک چند تایی هم با دوستان عکس گرفتیم ، یک چندتایی هم از من عکس گرفتند ، کمی تا قسمتی هم زیر آفتاب جیزیدیم !! بعد روی سنگ های ساحل و البته من غالبا توی آب داشتیم با فریزبی ( اگر درست اش این باشد !! ) سرگرم شدیم ، برخی از دوستان با مهارت تمام جوری این بشقاب را می پرتاندند که برای برداشتنش من مجبور بشوم توی آب !!


http://s3.picofile.com/file/8193101176/IMG_0133.JPG


یک استراحت لب دریایی !!


گوش شیطان کر !! یک روز کنار سواحل تمیز کشورهای کفار بودن در مقابل سواحل پاکسازی شده ارشادی و کثافت شده ی انسانی وطنی بری خودشان لیلةالقدری هستند !! در همین ترکیه بغل گوش ما ؛ بعد از اینکه توریست جماعت از لب دریا به هتل هایشان برگشتند ، در نیمه های شب ، ماشین های مخصوص نظافت و ساماندهی ماسه های ساحلی راه می افتند و ساحل را دوباره برای استفاده مجدد توریست ها آماده می کنند ، حالا شنیده هایمان از سواحل هاوایی را می گذاریم به حساب افسانه بودن !!


لب دریا که رسیدم چند خاطره دریایی برایم زنده شد که یکی از آنها مربوط به بیست سال پیش در چند کیلومتری همانجایی بود که بودیم !!


سال 74 در بازگشت از علم کوه ، قرار شد شب در ساحل دریا اتراق کنیم و موقعی که دوستان مشغول خرید بودند من از یک مغازه دار پیر پرسیدم که در آن حوالی کجا می شود شب را تا سحر سَر کرد !؟ بعد از اینکه فهمید از علم کوه برگشته ایم و کوهنوردیم و شرو شور نداریم و صرفا برای شب خوابیدن است ، یک آدرس به من داد و گفت: " بروید در فلان ویلا را بزنید ، پسرم با عروسم آنجا هستند ، شما هم می توانید در پلاژ آنجا برای خودتان چادر بزنید ، اگر هم کاری داشتید و چیزی نیاز داشتید از ساختمان بخواهید می دهند !! " 


منهم سوار ماشین شده و به راننده گفتم : " دایی من این طرف ها ویلا دارد ، برویم آنجا چادر بزنیم و شب بمانیم ... " خلاصه رفتیم و توی باغ - پلاژ یک ویلای خیلی سلطنتی چادر زدیم ، پسر صاحب ویلا هم دکتر تشریف داشت و هی می آمد و می گفت : " بابا خیلی سفارش تان را کرده ، هرچی لازنم دارید بیایید و ببرید و ... " نامرد پشت سرمان تلفن کرده و سفارش خواهرزاده را کرده بود ، خلاصه همنوردان گوشی دست شان آمد که دایی دادو کیه !؟!؟


حوالی ساعت 10 شب من بلند شدم که می خواهم بروم تنی به آب بزنم !! دریا طوفانی بود آنهم از نوع شدید !! بدون استثنا همه شاکی شدند که خطر دارد و کله شقی نکن و خودکشی نکن و صبح همه باهم می رویم و ... ولی من حرفم را زده بودم و گفتم : " من پیش نامحرم جماعت توی آب می خواهم چکار !؟ " وقتی لب آب رسیدم همه دنبال هم آمده بودند ؛ یکی می گفت : " خیلی هم شناگر خوبی باشی بازهم خیلی خطرناک است ... " اصلا در آن جمع کسی نمی دانست که من شنا بلد نیستم و از آب خوشم نمی آید و همه ی اینها یک فیلم هستند !!


قدم اول را توی آب گذاشتم و تا قوزک توی آب بودم و در قدم دوم پایم به کف دریا نرسید ، انگار قدم دومم دو متر عمق داشت !! هنوز حرفم توی دهانم بود که کلا رفتم زیرآب ، همه هم این را دیده بودند !! شاید لحظه ای بیشتر طول نکشید و یک موج بلند مرا رسما به بیرون پرتاب کرد ، هنوز حرفی که در دهانم بود خیس نشده بود !! بلند شدم و در حالیکه بطرف چادر برمی گشتم گفتم : " من رفتم ولی انگار دریا مرا نمی خواست !! " وقتی همه خوابیده بودند من کم کم داشتم می ترسیدم ...

 

حوالی ظهر بود که به ویلایمان برگشتیم ، برای همه خوش گذشته بود ... وقتی به ویلا می رسیدیم هوس کنار رود داشتیم و بیرون از ویلا هوس دریا ... دوباره رفتیم کنار آلاچیق رودخانه و طبق معمول " پاها در آب !! " و کمی عکاسی و بعد هم دوباره بساط منقل و کباب و ... ، تا نیمه شب و انتهای یک روز ددری دیگر ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
همطاف یلنیز پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 12:18

سلام سلام.منم شنا بلد نیستم از آب هم خوشم نمیآید. تنکابن هم آشنا دارم البته ولی آبادش(از همکلاسی ها)
راستی این هوس شنای شبانگاهی مربوط به ویلای دایی جان بید یا عموصادق؟

سلام
مربوط به ویلای دایی در سال 74 بود ، عموصادق را 92 کشف کرده ایم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد