امروز را مرخصی رد کرده بودم ، هم اینکه چندتا کار بانکی داشتم و هم اینکه باید می رفتم چندنفر را می دیدم ... طبق معمول صبح بیدار شدم ؛ البته کمی زودتر از روزهایی که سر کار می روم ... سرد شدن هوا باعث شده بود مادرم دوباره پکیج را روشن بکند و دلیل زود بیدار شدنم گرم شدن اتاقم بود !!
صبحانه را که خوردم کمی این دست و آن دست کردم تا بانک ها باز بشوند ، اول رفتم سراغ " بانک اقتصاد مهر " ، ظاهرش شبیه بانک است ولی بیشتر یک صندوق محسوب می شود !؟ چون هنوز به شتاب متصل نیست و همیشه کم می آورد ، چند دقیقه بیشتر کارم طول نکشید ولی اعصابم بهم ریخت ، کارمند ناشی هم خودش را گیج می کند هم مشتری را !! یک بغل پول داد دستم و مجبور شدم بیایو به بانک سر کوچه مان تا پولها را بزنم به حساب دیگرم !!
یک نازی آمده بود با کارت پدرش و می خواست وجه ثبت نام بپردازد و کارمند هم گیر داده بود که نمی شود و او هم دانسته یا ندانسته زیربار نمی رفت ، خیلی یواش گفتم : " قانونا نمی شود ، باید پدرتان بیاید ، مخصوصا که صدایتان را بلند کردید و حالا بخواهد هم نمی شود !! " گفت : " می دانم ولی چاره ای ندارم ، پدرم نمی تواند بیاید و کارت را داده به من و گفته برو ببین اگر توانستی حل کن !! " گفتم : " بیا من حل بکنم ، رفتم از خودپرداز ، پول را زد به کارت من و آمدم داخل بانک و فیش را برایش کارت کشیدم ... " بعد هم به او گفتم : " حالا بابات حساب کار دست اش می آید !! "
بعد رفتم یک بانک دیگر برای تعویض کارتم که مهلتش تمام شده بود ، هوا واقعا عالی بود و نیم ساعتی هم آنجا معطل شدم ، یک چند تا مطلب هم در آنجا بود که صرفنظر می کنم !!
بعد رفتم سراغ یکی از دوستان برای عید دیدنی !! کمی نشستم و کلی حرف زدیم و با یک بغل سررسید مرا راهی کرد ، این برای اون ، این برای اون !! گفتم : " سر راه هر وقت خسته شدم ، یکی یکی اینها را پخش می کنم تا بارم سبک بشود !! " بعد رفتم بازار سراغ یکی دیگر از دوستان و یک ساعتی هم آنجا منبر گذاشتم و بد نگذشت ، می خواستم سراغ دوست دیگر بروم که برادرم زنگ زد و رفته بود کت شلوار بگیرد و خودم را به او رساندم تا در انتخاب کمکش بکنم ، فروشنده خیلی زبان بازی می کرد و دم به ساعت می زدم برجکش می رفت رو هوا !! خانم برادرم گفت : " فروشنده با تو آشناست !! " گفتم : " آشنا نبود ولی کاری کردم تا همیشه قیافه ام برایش آشنا بماند !! " خرید کردیم و آمدم خانه ...
بعد از ظهر کمی خوابیدم و توی خواب دو تا تلفن جواب دادم و هر دو مجبور شدند عصر دوباره تلفن بزنند ، خواب آلود به خط میخی با آنها حرف زده بودم !! عصر یک جعبه شیرینی گرفته و رفتم پایگاه کوهستانی ... زنگ زدم و ورودم به کوهستان را خبر دادم و آمدند سراغم و توی راه برداشتند و بقیه را با ماشین رفتیم ؛ البته اول برگشتیم شهر و شیشه بُر برداشتیم و بردیم پایگاه تا یک محلی را اندازه گیری کند ، کمی هم شلوغی کرده و با بچه های مستقر خوشان خوشان راه انداختیم !! یکی از بچه های قدیمی امداد هم گیر داده بود و برایمان جوشانده ی نمی دانم چی تهیه کرده بود !! یکی از بچه ها تعریف کرده بود که حتی ریشه هایی که گرازها نمی خورند را هم می جوشاند و بخوردشان می دهد !!
چند تاعکس هم گرفتم و آمدیم شهر ...
آخر عصر که متصل به شب باشد رفته بودم دفتر آلپ تور ، یک ساعتی هم آنجا منبر بپاداشته و خاطرات قدیم و برنامه های جدید را رتق و فتق می کردیم !!
این دوست سید شما حسابی عاشق شده
?!
همیشه توجه نشان دادن به غروب نشاندهنده عاشق شدن بوده دیگه سید دادو جان
عزیز جان برادر من از طلوع تا غروب را وجب به وجب نگاه کرده ام ، در عاشق بودن من کسی شک ندارد !!