یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

انتقام

 

33

   

 

فردای روزی که خبر مرگ ناصر را شنیده بودم ، ناصر تابلونویس بهمراه احمد آمده بودند سراغ من ، لابد می خواستند خبر مرگ را بدهند و ببینند چه عکس العملی نشان می دهم

- " خبر داری ... دیروز ناصر دیوانه مرد "

- " تو از کجا خبردار شدی ؟ "

- " آگهی اش را روی دیوار دیدم ... "

- " لابد این حرف را زدی که احمد باور بکند ، چون من می دانم که مسیر کار و مسیر خانه ی تو با آن نظم و انضباطی که در کار داری هرگز به حوالی خانه ی ناصر دیوانه نمی خورد ... شاید هم سوگلی جدیدت برایت خبر آورده است  !! "

- " کدام سوگلی ؟ چرا چرند می گویی ، من دیروز عصر می خواستم بروم آنجا که نیامدی و نشد ، امروز صبح برای خرید رفته بودم آنطرف ها ، گفتم سری به ناصر بزنم ، سر کوچه شان دیدم آگهی زده اند و یک پیرمرد از من خواست آدرس مسجد را برایش بخوانم و تازه متوجه شدم اعلامیه فوت ناصر است ... "

کاملا داشت دروغ می بافت و می توانستم فکرش را حدس بزنم ، این وسط احمد مانند کسی که پینگ پونگ بازی کردن دو نفر را نگاه بکند سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند و آخر سر در نقش میانجی وسط میدان آمد

- " بنظر من اگر چیزی هست بهتر است روشن شود ، ناصر دیوانه مرده است و بعنوان کسی که هر از گاهی او را می دیدیم و آشنایی دورادوری داشتیم همه مان متاسف هستیم ولی مرگ او هیچ ربطی به ما ندارد ، حالا چرا شما مثل خروس به همدیگر می پرید را من نمی دانم ، از من همینقدر قبول کنید که هیچ کدام ما بچه نیستیم که دیگری برایش بالاسر باشد ، اگر کسی نیاز به کمک داشت در حد ممکن من در خدمتم والا هر کسی راه خودش را برود ... "

- " من هم همین را قبول دارم ، من و احمد داستان هایی با هم داشتیم و روزگار تلخ و شیرینی ، من حالا وسط یک بازی هستم و احمد بیرون گود است ... ربطی ندارد کسی که بیرون بازی است به قصد سرک کشیدن و حرف درآوردن دماغش را مزاحم این و آن بکند ، اگر من ناراحت شدم به این دلیل بود که این ملاقات ما به دلیل مرگ ناصر خیلی هم بی دلیل بود ، و اگر دلیل داشته باشد یعنی یکی می خواهد کمیسر بازی در بیاورد ، به نفع چه کسی مهم نیست ... ولی من روز قبل از مرگ ناصر آنجا بودم ، شب هم پیش اش ماندم ، دیروز یک نفر مرده و یکی از غیب پیدا شده و یکی هم غیب شده است !! خانواده ی ناصر دیوانه درگیر یکسری مسایل بودند که برای ما خرافات محسوب می شوند برای همین من دوست ندارم آن طرف ها بپلکم ، البته اگر توی مسیر من آمدند بدم نمی آید نخود آشی باشم که تا حالا خیلی ها برایش نقشه کشیده اند ... اینها را هم گفتم تا اگر کسی برای یکی خبرچینی بکند بداند که من همه چیز را می دانم ، ضمنا از من گفتن و دیگر جایی نه حرفی خواهم زد و نه ادامه خواهم داد ، دختری که ناصرخان دیده و حالا چشمش را گرفته و عقلش را کور کرده ، ظاهرا یک دختر سی ساله است ، و حداقل هفتاد هشتاد سالی سن دارد !! این حرفم هم برای خندیدن امروزتان بود و هم برای اینکه فردا حواس تان جمع باشد ... "

ناصر می خواست چیزی بگوید که احمد حرف را عوض کرد و بعد باهم قرار گذاشتند برای رفتن به مجلس ختم و از همدیگر جدا شدیم

کار خاصی نداشتم و اوایل شب بود برای همین قدم زنان رفتم به قهوه خانه ای که این روزها خیلی کم به آنجا رفته بودم ، هر وقت هم به آنجا می رفتم یاد پیرمرد و درخت اش می افتادم و خاطرات گذشته برایم زنده می شد

دو ساعت تمام آنجا نشستم و بدون اینکه با شخص خاصی همصحبتی بکنم ، مشغول کشیدن قلیان و تماشای چهره ی مردم بودم ، کم کم به این نتیجه می رسیدم که در خطوط چهره ی مردم می توان نشانه هایی دید ، بعضی ها مغموم بودند و برخی خوشحال ، چیزی که جالب بود این بود که کمتر کسی قیافه ی ظاهری اش با آنچه در درونش داشت یکی بود ، اگر هم بود کسانی بودند که دیگران برایشان حسابی باز نمی کردند ، هر نوبت که می دیدم یکی به نگاه کردن من حساس شده است صورتم را برمی گرداندم و شخص دیگری را نگاه می کردم ، دلخوشی جالبی بود هرچند از دانستن اینکه برخی ها واقعا در درون خسته و غمگین بودند حال آدم را می گرفت ...

از قهوه خانه که بیرون آمدم تصمیم گرفتم مسیرم را جوری انتخاب بکنم که از طرف خانه ناصر دیوانه باشد ، شاید می توانستم آگهی ترحیم او را ببینم ... در حالیکه به مسایل پیرامون مرگ ناصر و ناپدید شدن سرگرد فکر می کردم وارد محله ی آنها شدم ، سر کوچه دو نفر سرباز ایستاده بودند ، حتما تا روشن شدن جریان ناپدید شدن سرگرد اینها باید اینجا کشیک می دادند ، ایستادم و اعلامیه را خواندم ، برای ناصر و خواهرش مراسم گرفته بودند ، البته زیر عکس ناصر نوشته بودند " بیاد خواهرش " ، لابد نمی خواستند مردم از جریان باخبر بشوند ، بهترین کاری بود که می کردند ، مردم برای سوالاتشان جوابی می خواستند و هیچکس نمی توانست به آنها جواب بدهد و این یعنی شروع یکسری حرف و حدیث ساختنو شاید هم سوءاستفاده برخی ... قدیمی های محل فکر می کردند با ناپدید شدن دختر کوچک خانه ، ناصر روانی و ناراحت شده بود و حالا با دیدن نام او در زیر نام ناصر احساسات شان بیشتر جریحه دار می شد ...

- " می توانم تا خانه همراهی تان بکنم ؟ "

صدای همان مردی بود که حالا می شد او را دکتر محسنی نامید ، حواسم به خواندن اعلامیه بود و متوجه خروج او از کوچه نشده بودم ...

- " ببخشید که متوجه نشدم ... داشتم این آگهی را می خواندم "

- " چه عجب این وقت شب از این طرف ها ؟ "

در حالیکه راه می افتادم ، سرم را به پشت برگرداندم ، یک ماشین کمی دورتر ایستاده بود و فکر کردم یک لحظه نوری در داخل آن دیدم 

 

 ادامه دارد ...

نظرات 3 + ارسال نظر
khatere hastam جمعه 8 اسفند 1393 ساعت 14:06


چک یور ایمیل !! پلیز

khatere hastam جمعه 8 اسفند 1393 ساعت 14:26

نمیتونم دانلود کنم سیستمم قاط زده

khatere hastam جمعه 8 اسفند 1393 ساعت 16:23

سیستم سر عقل آمد

سیستم که سر عقل آید خارها گل می شوند !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد