یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

روزگار خفاشی ...

 

چند روز است که چشمانم نورآزار شده است !! همیشه در اوایل فصل زمستان و روزهای برفی و ... بدلیل اختلاف شدید نور در محیط و یا تفاوت شدید نور در دو محیط چشمان من دچار نورآزاری شده و شدیدا سرخ شده و اذیت می شوند ...

  

در این زمان ها بیشترین مشکل من با منبع های نوری است و باید از آنها دور باشم ، یکی از آنها همین مونیتور است که عینهو یک لامپ می زند توی چشمم و برای اینکه اذیت نشوم باید اتاقم آنقدر روشن باشد که این نور محسوس نشود !! یا نگاه کردن به صفحه ی گوشی ؛ مخصوصا برای خواندن پی ام ها و اس ام اس های نیمه شبی !!


این بمعنی بستن چشم ها و خوب و راحت خوابیدن نیست ، سوزشی که زمان بستن چشم ها بوجود می آید مانند زمانیست که چشم آدم به نور شدید ، مثل جوشکاری افتاده باشد و نمی گذارد آدم راحت بخوابد و خواب های آدم را ریش ریش می کند !! از قرار معلوم مربوط به نازکی بیش از حد قرنیه باید باشد ( جلد پنجم از مجموعه ی چهارجلدی طب الکبیر !! )


طرف های ظهر یک ساعتی از خانه زدم بیرون ؛ همش در سایه می رفتم و بزرگترین مصیبتم رد شدن از خیابان بود !! عینک آفتابی هم برنداشته بودم ، البته توی محله که نمی توانم عینک بزنم !!!!!!!!!!! سر راهم چشمم به یک آگهی ترحیم افتاد ، یک ساعت پیش از اینکه آن را ببینم مراسم چهلم یکی از دوستان قدیمی ام بود !! البته این اواخر رفته بود آستارا زندگی می کرد و خبردار شده بودم که سکته ی قلبی کرده است !! کارش رفوگری فرش بود ؛ البته از نوع فرشهای مرغوب و درجه یک و تحصیلاتش را در فرش ادامه داده بود و یک کارشناس فرش محسوب می شد ، بعدها از بازار فرش خسته شد ، جزو پیرپسرها هم محسوب می شد و بعدها به کارهای مختلف پرداخت از تولید نان صنعتی گرفته تا فروش پوشاک در آستارا ، نیاز مالی خاصی نداشت ولی پازل آرزوهایش بهم ریخته بود و نمی توانست بچیند !! رفت در آستارا ازدواج کرد و ماندگار شد و مرد !!!!


بعد از ظهر باید دو فقره مجلس ختم می رفتم ، یکی مادر همکار بود و یکی همسایه !! اولی جایی بود که با GPS روشن هم احتمال گم شدن داشت !!! یعنی گوگل مپ در این منطقه می رود روی فاز گاگولی !! از کوچه ی قدیمی مان رد شدم تا میانبری زده باشم ، همه جا را آپارتمان کاشته بودند ، خانه ی قدیمی ما حالا یک پنج طبقه شده بود و خانه های بی صاحب انتهای کوچه مان که سالها یک پیرزن تنها در آنها ساکن بود حالا برج های شیک و چند طبقه !! خوشحال شدم که دیگر در آنجا نیستیم ، دیگر رنگ و بوی قدیم نمانده بود ...


با چشمان نیمه باز رفتم و با چشمان نیمه بسته برگشتم ... ( کسی انگار پرسید چه فرقی می کند !؟!؟! ) !! خوش بین باشید و دلتان به نیمه پر لیوان خوش باشد !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
khatere hastam جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 22:14

غم داشت این دل نوشته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد