یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

چون است حال بستان !؟



امروز استارت نوشتن داستان چهارم با عنوان انتقام زده شد ، چند روزی بود که سر اینکه داستان چگونه شروع شود با خودم  مشکل داشتم ، چند روز هل دادم ولی راه نیافتاد (!!) بعد کمی با هندل ور رفتم ولی کارساز نبود (!!) امروز استارت زدم و شروع شد ( رحمت بر پدر کسی که تکنولوژی را اختراع کرد !!!! ) ...

 

 

دیشب با دوستان رفته بودیم ددر شهری و شام کثیف خوردیم ، البته خیلی چسبید !! شاید بخاطر دورهم بودنمان بود والا سوسیس و کالباس که چسبیدن ندارد !! قرار شد بعد از یک استراحت مکفی و بیدار شدن بشرط عدم استفاده از زنگ ساعت ، اگر حالی بود برویم یک ددر بیرون از خانه و کاشانه ( در اینجا کاشانه بمعنی شهر آمده است !! ) و کمی هوای بیابان تنفس بکنیم !!


حوالی ساعت 8 با صدای دارکوب های صنعتی بیدار شدم ، بغل ما دارند آپارتمان می کارند و از کله ی صبح قالب بندها در حال بتن ریزی ستون های طبقه ی دوم بودند و هی با چکش به بدنه قالبها می زدند و خلاصه اینکه قبر امواتشان را روز جمعه ای پر نور کرده بودند با این تلاش جانفرسایشان !! تا کمی غلت بزن و خواب را راهی بکنم حوالی 9 شد ... ما قسمتی هستیم و امروز قسمت نبود استراحت خوبی داشته باشیم !!


استارت داستان را زدم و چند صفحه ای نوشتم و بعد رفتم سراغ فوتوماتریکس و کمی با عکس های علم کوه بازی کردم ، بقول سهراب سپهری " دلخوشی ها کم نیست " ولی نمی دانم چرا همه شان یک نوعی به کامپیوتر ختم می شوند !! حوالی ساعت 12 زنگ خوردم و آماده باشد برای آماده شدن برای ددر رفتن و صرف یک آبگوشت بار گذاشته شده در ظرف سفالی خریداری شده از گرجستان ؛ آبگوشت شناسنامه دار که بشود خاطره یعنی این ، والا هر روز در همین تبریز نزدیک 20هزار سفره با آبگوشت تزئین می شود برای ناهار یا شام اهل بیت مردم !!! با چند نفر هم تماس گرفتم برای همراهی که در دسترس نبود شانس شان !!! تا راه بیافتیم ساعت به یک رسیده بود ، با حضور یک نوزاد و مسایل جانبی اش تنظیم قرارها کمی میلی کیلومتری شده است ، مهمان ویژه ی مان " باریش " بود . ( باریش اسم ترکی بمعنی صلح !! )


راه افتادیم و رفتیم طرف شمالغرب ، مسیرمان طرف شهرستان مرند بود و منطقه ی پیام تا اگر خلوت بود در همان جائیکه 8 ماه قبل ناهار خورده بودیم بازهم ناهار بخوریم و شاید چند تا عکس از قله های " میشو " و " گوی زنگی " شکار بکنیم ... خروجی شهر در بلوار خلبان که نمی دانم این روزها اسم آن عوض شده یا نه ، یک لیفان قرمز رنگ از ما سبقت گرفت و در آن واحد مورد نظر هر سه مان قرار گرفت !! پنجاه متر جلوتر با ترمز ناگهانی پژوی جلویی ، لیفان بزحمت جمع کرد و براحتی موقع فرار دادن خودش سپرش را کوبید به گوشه ی پژو و خون دماغ شد !! پژو چیزی نشده بود و خلاصه اینکه آنها را رد کردیم و ادامه مسیر دادیم ، گفتم : " ماشین هایی که اینقدر توی چشم می زنند باید بیشتر از بقیه ماشین ها صدقه کم بکنند !! " همسر دوستم گفت : " دقیقا وقتی از کنارمان رد شد من به آن فکر می کردم !! " دوستم هم که پشت فرمان بود حرفش را تائید و گفت : " منهم می خواستم بگویم اگر دوست داری یکی از اینها بخر !! " خلاصه اینکه سه تایی نظر به نظر هم داده و ورق ماشین بیچاره را پیچیدیم ... ( ترک ها اعتقاد خاصی به چشم نظر دارند و کمی بیشتر از سایر اقوام این مرز بوم !! برای همین در ترکیه چیزی که بیشتر توی چشم می زند انواعی از دفع چشم و نظر است و ........ ) همان لحظه یک ماشین ارس شماره ی آنچنانی از کنارمان رد شد و گفتم : " تا به صوفیان برسیم چپ شده ی این را هم می بینیم !! " ولی ندیدیم انگار می دانست و باندازه ی کافی صدقه کم کرده بود !! کمی بعد همان پژو آمد و از ما سبقت گرفت و رفت ، گفتم : " این همان پژو هست ها ... جای رژهای لیفان در گوشه ی سپرش مانده است !! "


کسیکه دوست دارد توی چشم مردم باشد باید فکری هم بحال برخی آه های سر به هوا باشد !!


نرسیده به مرند ، توی پبیس راه یادمان رفت دور بزنیم و دوربرگردان بعدی را هم مسدود کرده بودند و قرار شد برویم کمی جلوتر و دور بزنیم که یادم افتاد همکارم آنجا باغ دارد ، زنگ زدم ببینم توی باغ هست یا نه که یادم افتاد اضافه کار نوشته ام و در کارخانه است ، برای همین اطلاع دادم که می رویم در باغ ناهارمان را بخوریم ... و رفتیم جاده ی روستایی عیش آباد و بساطمان را پهن کردیم !! در باغ میوه ای نبود و دلیل آن سرمای نابهنگام و رگبارهای بهاری امسال بود که برخی مناطق را خالی از میوه کرده است !! آنچه مدنظر ما بود سایه بود و جای خلوت که هر دو را داشتیم با تعداد زیادی مگس ... مگس پراندیم و آبگوشت خوردیم و خوش گذراندیم و از باریش عکس گرفتیم ...



http://s5.picofile.com/file/8135259392/IMG_20140815_150205.jpg


کمی بعد همکارمان هم به ما ملحق شد ، برای بازگرداندن اهل و عیال به روستایشان برگشته بود !! در گوشه ای از باغ هم دوستم بستان درست کرده بود برای کاشت صیفی جات !! چند تایی گوجه فرنگی و خیار و فلفل برای دست خالی نبودن چیدم !!


http://s5.picofile.com/file/8135259434/IMG_20140815_184828.jpg


چون است حال بستان ؟ خوب است ولی حال باغ را نپرسی بهتر است ، چون بُستان شده است !!! فرق این بستان با آن بستان را کسی داند که ترکی بلد باشد !!!! هر دو بُستانند اما این کجا و آن کجا !!!

 

نظرات 5 + ارسال نظر
همطاف یلنیز شنبه 25 مرداد 1393 ساعت 06:17

سلام سلام
مرداد است و مگس هایش گویا
.

ت شنبه 25 مرداد 1393 ساعت 10:55

ای وایِ من، این موجود جدید برعکس معنای اسم و پدر آرامش میل به هجوم دارد با آن مشتهای گره کرده و اخم، گمانم بوکسور خوبی شود در آینده و بزند جماعتی را بستان کند

منهم گفتم که باید اسمش را ساواش می گذاشتند ... شاید هم چون مرا دیده بود می خواست خودی نشان بدهد !!

واحه دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 12:29

چه نوشته ای!چسبید.
راستی همسرم آبگوشتیه.جاش را خالی کردم اونجا..آبگوشت شناسنامه دار..
بعد که پسر پسر قندعسل..خدا حفظش کنه...من چشمام شور نیست..ماشاالله به جونش باشه..مم هم به چشم زخم شدیدا معتقدم...بر عکس همسرم...لیفان چشم زدن داره آیا؟

سلام
آرایش را چه دیده اید !؟!؟ جوجه تیغی را می کند طاووس !!! در بیابان لنگه لیفان غنیمت است !!

واحه دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 14:49

راستی این عکس شمایید؟پس اونی که روی علم کوهه کیه؟
اگه اون شمایید پس این بچه بغل کیه؟

نه دیگه ... از کامنت اول و جواب من هم معلومه !! دوستم باتفاق پسرش در عکس تشریف دارند .

khatere hastam چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 17:09

ما که فرق این بستان با آن بستان را نفهمیدیم اما از عبارت "جای رژ لیفان بر سپر پژو" خیلی خوشمان آمد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد