یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

سفری به بالادست ها (2)


برنامه ی صعود ما بعد از بررسی های بعمل آمده چنین تعریف شد که از مسیر جنوبی علم کوه صعود کرده و از مسیر شمالی آن به قرارگاه برگردیم و بنابراین چون قصد شب مانی در پناهگاه بالای کوه را نداشتیم همه ی وسایل را جمع و جور کرده و تحویل انبار دادیم و هر کدام یک کوله ی کوچک برای راه برداشتیم ...

 

 

طبق برنامه ای که داشتیم می خواستیم ساعت 4صبح راه بیافتیم و برای برگشت وقت کافی داشته باشیم ؛ مسئول قرارگاه گفت که ساعت 11 در را بسته و ساعت 5 باز می کنند !!! بازهم کلاهمان رفت توی هم !! گفتم : " حالا یکی از بالا دارد برمی گردد و ساعت 12 زنگ را بزند ، باز نمی کنی که خاموشی زده ای !!؟ یا مثلا یکی می خواهد صبح زود راه بیافتد برود بالا !!؟ این قوانین من در آوردی چیه به خورد ما می دهی !!؟ " 


خیلی سخت است که اختیاردار یکی کسی باشد که نفهمد و بخواهد قانونگذاری هم بکند !!


بعد با یکی دو نفر تماس گرفتم و از قرار معلوم روی زمان هایی که قاطرچی ها می دادند اصلا نمی شد حساب باز کرد ، مثلا یکی می گفت 3 ساعت ، یکی می گفت 2 ساعت ، یکی می گفت به پای من 1 ساعت و به پای شما 4 ساعت !! و برای اینکه مسیر جنوبی را نرفته بودم مجبور بودم با تنها موجودات ذیشعور منطقه مشورت بکنم !! آدم اگر زبان قاطر می دانست زودتر به نتیجه می رسید ، چون در مثل ها و حکایات هم چیزی راجع به غرور قاطر نشنیده ام و همیشه سربزیری اش را مثال می زنند !!! و می گویند مثل قاطر سرت را بیانداز پائین و راهت را برو !!!


بالاخره قرار شد قسمتی از راه را با ماشین برویم و برای همین با ماشین تماس گرفتم و برای صبح قرار گذاشتم ، مسیری که با ماشین می رفتیم با پای پیاده حداقل 3 - 4 ساعت راه بود ، مسیر خوبی بود ولی برای اینکه کرایه ی 95هزارتومانی را توجیه بکنند می گفتند که وضعیت اش خراب است ، شاید هم کمی از اوضاع آسفالت خیابان برخی شهرستان های دور از محبت دولت بهتر بود !!


شب آمدیم بخوابیم که صبح کار داریم و دیدیم همان متولی نظم و انضباط هنوز خاموشی که سهل است ، همان مقدار کم مراعات دیگران را هم نمی کند و خودش از وسط سالن صدای کرکر خنده اش می آید ، آنهم حوالی ساعت 12/30 شب !! به دوستم گفتم : " می بینی ... وقتی من سر یک جمله با او درگیر می شوم برای این است که به او بفهمانم که نوشتن یک جمله و نصب آن در دیوار بالای سر یا روی میز نشان دهنده درک آن نیست ، و غالبا برای شیره مالی سر دیگران است ، یکی اگر خودش منظم باشد می تواند شعار نظم بدهد ... "


بهرترتیبی بود با سر و صدای اطراف راه آمده و چند بار برنامه ی فردا را توی ذهنم مرور کرده و نمی دانم کجای شب بود که خوابم برد ، صبح با صدای زنگ موبایل ها بیدار شده و آماده شدیم ، دقیقا سر ساعت 5 ما منتظر ماشین بودیم و بالاخره به او زنگ زدیم و از خواب بیدار شد و گفت : " چون کار داشتم با ماشین دیگری هماهنگ شده ام و حالا او می آید !! " کاری نمی شد کرد و فقط می شد آرام حرص خورد ، در این مملکت اگر یکی بخواهد کار خاص بکند و روی دقیقه ها برنامه ریزی بکند می فهمد بی نظمی تا کجای خرخره مردم کار کرده است !!

 

بالاخره با بیست دقیقه تاخیر ماشین آمد و بطرف تنگ گلو راه افتادیم ، این بیست دقیقه برای راننده خیلی گران تمام شد ، اول اینکه از نظر فرهنگی کلا شُستم و رُفتم و چلاندم رفت پی کارش !! بعد شروع کرد از خودش گفتن و معلوم شد که معلم تشریف دارد و روزی دو ساعت هم در خدمت فرهنگ کشور است ، تازه شاکی هم بود که دولت پول نمی دهد و هی داشت عرب ها را پیش می کشید که آمده اند و عین چی (!؟) پول خرج می کنند و ... از آنجا هم به نتیجه ای نرسید و رفت روی فاز اینکه منطقه را عین کف دست اش می شناسد و لکه لکه ی منطقه را قدم گز کرده است و ... آنجا هم نگذاشتم راحت برای خودش دور بردارد و شانس آورد که راه کوتاه بود و از شر ما خلاص می شد ...


بلافاصله بعد از پیاده شدن از ماشین برنامه ی ما استارت خورد و بطرف منطقه ی حصارچال راه افتادیم ... 



فاصله ی بین تنگ گلو و حصارچال را یک ساعته رد کردیم ، البته برایمان دو ساعت گفته بودند ولی چون کوله ی سنگین نداشتیم و سبک بار بودیم برای همین بالا بودن سرعت صعودمان موجه بود ، توی مسیر یک چوپانی نشسته بود که یک عکس از او گرفتم و موبایل را دادم تا او هم دو تا عکس از ما بگیرد ...




 ادامه دارد ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
khatere hastam پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 18:08

امیدوارم عکس های دیگه ای هم از مسیر داشته باشید..

بتدریج با تعریف برنامه می آیند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد